
«مرد خسیس جنگل
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
دهکدهای در میان جنگل وجود داشت که مرد خسیسی ساکن آن بود. او پول زیادی داشت، بدون اینکه به مردم کمک کند.
او هرروز صبح سکّههای طلا را از صندوق بیرون میآورد و میشمرد.
کلاغ پیری هم ساکن این جنگل بود و هر وقت او را میدید با خود میگفت: اینمرد چقدر خسیس است! در جنگل، مردم فقیر زیاد هستند امّا او اصلاً به آنها کمک نمیکند.
روزی مرد خسیس پس از اینکه پولهایش را شمرد، کنار صندوق خوابش برد.
کلاغ پیر دید که مرد خسیس به خواب رفته است با خودش گفت: بهتر است سکّهها را بردارم و به خانههای مردم ببرم. آن وقت دست به کار شد و سکهها را یکییکی با نوک خودش بر میداشت و بالای هر خانهای که میرسید یک سکّه به اهل خانه میداد.
وقتی مرد خسیس از خواب بیدار شد دید که سکّههایش کم شده و از شدت ناراحتی گریهاش گرفت و فریاد زد: کمک، کمک پولهایم را دزدیدهاند!
مرد خسیس دائم به این طرف و آن طرف میرفت و چند لحظه بعددید که تعدادی از مردم دور او جمع شدهاند. آنها هر کدام سکّهای در دست داشتند و گفتند: این سکههای طلا مال توست. ما آمدیم آنها را به تو پس بدهیم. درست است که ما فقیریم، اما درستکاریم.
مرد خسیس، تحت تاثیر این رفتار مردم قرار گرفت و از خسیس بودن خودش خجالت کشید و گفت: این سکّهها مال شماست من آنها را به شما بخشیدم!
کسانی که در اطراف او بودند، از خوشحالی فریاد زدند و گفتند: متشکریم! متشکریم!
مرد خسیس که تابهحال این کلمه را نشنیده بود، احساس شادمانی و خوشحالی فراوانی میکرد و از آن روز به بعد به همه مردم کمک میکرد.
نوشته: محمد خلیلی از یزد
«دوست» در خانه
محمد حسین پرتویان، کلاس پنجم
سکینه علیمحمدی، کلاس دوم، از کلاچای
رویا خوش طینت نیکخوی، 8 ساله
[[page 5]]
انتهای پیام /*