
داستان های یک قل، دوقل
قسمت چهل و سوم
گربه ای که
به مدرسه آمد
طاهره ابید
یک پیشی کوچولو آمده بود توی حیاط مدرسۀ من و محمد حسین. پیشی یه آن قدر کوچولو بود، آن قدر کوچولو که خوب خوب بلد نبود راه برود. اول اولش پویا پیدایش کرد، یکدفعهای داد زد: «بچهها، بچهها یک چیز خوب.»
بچه پیشییه چسبیده بود به دیوارو هی میو میو می کرد، چشمانش خیلی کوچولو بود. سبیل هم نداشت، موهایش هم کم بود. من گفتم: «چقدر موهایش کمه.»
محمد حسین گفت: «آخه میخواسته بیاد آمادگی، برای همین باباش بردتش سلمونی، موهاش رو زده.»
بچهها خندیدند؛ ولی آرش نخندید و گفت: «راستراستی اینهم میره آمادگی؟»
بچهها بیشتر خندیدند. پویا گفت: «آره، پس چی؟ نمیبینی اومده تومدرسه ما؟! »
من گفتم: «پس ببریمش سر کلاس تا نقاشی بکشه، شعر یاد بگیره و برای مامانیاش بخونه».
محمد حسین گفت: «آره خیلی خوبه».
بعد محمد حسین به پویا گفت: «بغلش کن ببریمش تو کلاس.»
پویا گفت: «خودت بغلش کن.»
محمد حسین گفت: «ترسو، ترسو!»
پویا گفت: «تو هم میترسی !»
بعد محمد حسین به من گفت: «تو بغلش کن.»
من بلند شدم و یک کمی رفتم عقب و گفتم: «اِه، زرنگی ! به من ربطی نداره، کثیفه، خودت برش دار».
من میترسیدم پیشی یه چنگم بیندازد. محمد حسین یواش دستش را برد جلو، میخـواست کمر پیشی یه را بگیرد. پیشی یه میـو میـو کرد و دستـش را برد که محمد حسین
راچنگ بزند،محمدحسین دستش راکشید، بعددوباره دستش رابردجلووگردن پیشییهرا گرفت. من و آرش جیغ زدیم. محمدحسین بلندشدکه برودتوی کلاس. پیشی کوچولو هی میو میو کرد. ما هم دنبال محمد حسین راه افتادیم، کم کم بچهپهای دیگر هم آمدند. بچهها خیلی سروصدا میکردند. پویاگفت: «صدا ندهید، خانم رستمی میآیدها، اون وقت نمیگذاره ببریمش توی کلاس.»
[[page 12]]
انتهای پیام /*