
ادوگر کوچولو
هفته های گذشته خواندید که...
جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! قصّۀ ما پس از مجازات از سوی جادوگران، به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش «آبراکساز» او را منصرف کرد. جادوگر کوچولو طبق قولی که به سلطان جادوگرها داده بود، سعی کرد خوب باشد و به همه کمک کند؛ از جمله به سه پیرزن هیزم جمع کن، به یک دخترک گل فروش یتیم، به اسبهایی که از شلاق بیرحمانۀ صاحبشان به تنگ آمده بودند، به بچههای مهمانخانهچی و به یک بلوطفروش. او حتی به خودش و کلاغش هم با جادو کردن کمک کرد تا دیگر سردشان نشود و...
قسمت چهاردهم
وقتی که یک آدم برفی
نویسنده: آُتفرید پرویسلر مترجم: سپیده خلیلی
یک روز قشنگ آفتابی زمستان بود، آسمان به رنگ آبی روشن میدرخشید. برف برق سفیدی میزد و تمیز مثل یک ملافۀ تازه شسته شده بود. جـادوگر کوچولو با آبراکسـاز از کلاغ درحاشیۀ جنگل نشسته و آفتاب گرفته بود. یکدفعه آنها متوجه صدای بچهها و هیاهوی خوشحالی آنها در نزدیکی خود شدند. جادوگر کوچولو، کلاغ را فرستاد که ببیند آنجا چه خبر است. وقتی کلاغ پس از مدت کوتاهی برگشت، گفت: «چند تا بچه هستند، پسر بچههای کوچک شش یا هفت ساله. آنجا توی دشت، پشت پرچین برای خودشان یک آدم برفی میسازند.»
جادوگر کوچولو گفت: «من باید آدم برفی را ببینم.» و چون تا دشت پشت پرچین راه زیادی نبود، پیاده به آنجا رفت. آدم برفی تازه تمام شده بود. در صورت آن، یک هویج دراز و به چشمهایش دو تکه ذغال بود. کلاهش یک قابلمۀ قُر شده بود و در دست راستش جارویی از شاخههای
نازک را با غرور گرفته بود.
بچهها متوجه جادوگر کوچولو نشدند که از پشت پرچین به آن طرف میآمد، آنها دستهایشان را به کلم گرفته بودند و دور آدم برفی میچرخیدند و آواز میخواندند.
جادوگر کوچولو از دیدن آن آدم برفی با وقار و بچهها خوشحال شد. خیلی دلش
میخواست که با آنها آواز بخواند. ولی در همین موقع، یکدفعه از نزدیکی جنگل، چند پسر بزرگ به آنجا هجوم آوردند. آنها هفت نفر بودند و با جیغ و سر و صدا به آدم برفی حمله کردند و آن را انداختند. به قابلمۀ سوپ با پا لگد زدند، جارو را دو تکه کردند، و صورت بچههایی را که همان موقع با خوشحالی آواز خوانده بودند به برفمالیدند.کسی چه میداند که اگرجادوگر کوچولو در این میان نیامده بود، باز هم با آنها چه رفتاری میکردند. او خشمگین سر آن بی سـر و پاها فریاد زد: «هی! این بچهها را راحت میگذارید یا نه! اگر دست از این کارها برندارید، با جارو میزنمتان!»
آن وقت پسرهای بزرگ دویدند و از آنجا رفتند. بچهها از آن اتفاق خیلی غمگین شده و سرهایشان را پایین انداخته بودند. جادوگر کوچولو میتوانست حال آنها را بفهمد. او میخواست بچهها را دلداری بدهد و به آنها توصیه کرد: «بیایید برای خودتان یک آدم برفی جدید بسازید ! نظرتان چیست؟»
در آن هنگام، بچهها گفتند: «آخ، اگر ما یک آدم برفی جدید بسازیم، آن وقت پسرهای بزرگ آدم برفی جدید را هم دوباره
[[page 24]]
انتهای پیام /*