مجله کودک 56 صفحه 24

کد : 109050 | تاریخ : 02/08/1381

ادوگر کوچولو هفته های گذشته خواندید که... جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! قصّۀ ما پس از مجازات از سوی جادوگران، به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش «آبراکساز» او را منصرف کرد. جادوگر کوچولو طبق قولی که به سلطان جادوگرها داده بود، سعی کرد خوب باشد و به همه کمک کند؛ از جمله به سه پیرزن هیزم جمع کن، به یک دخترک گل فروش یتیم، به اسبهایی که از شلاق بیرحمانۀ صاحبشان به تنگ آمده بودند، به بچه­های مهمانخانه­چی و به یک بلوط­فروش. او حتی به خودش و کلاغش هم با جادو کردن کمک کرد تا دیگر سردشان نشود و... قسمت چهاردهم وقتی که یک آدم برفی نویسنده: آُتفرید پرویسلر مترجم: سپیده خلیلی یک روز قشنگ آفتابی زمستان بود، آسمان به رنگ آبی روشن می­درخشید. برف برق سفیدی می­زد و تمیز مثل یک ملافۀ تازه شسته شده بود. جـادوگر کوچولو با آبراکسـاز از کلاغ درحاشیۀ جنگل نشسته و آفتاب گرفته بود. یکدفعه آنها متوجه صدای بچه­ها و هیاهوی خوشحالی آنها در نزدیکی خود شدند. جادوگر کوچولو، کلاغ را فرستاد که ببیند آنجا چه خبر است. وقتی کلاغ پس از مدت کوتاهی برگشت، گفت: «چند تا بچه هستند، پسر بچه­های کوچک شش یا هفت ساله. آنجا توی دشت، پشت پرچین برای خودشان یک آدم برفی می­سازند.» جادوگر کوچولو گفت: «من باید آدم برفی را ببینم.» و چون تا دشت پشت پرچین راه زیادی نبود، پیاده به آنجا رفت. آدم برفی تازه تمام شده بود. در صورت آن، یک هویج دراز و به چشمهایش دو تکه ذغال بود. کلاهش یک قابلمۀ قُر شده بود و در دست راستش جارویی از شاخه­های نازک را با غرور گرفته بود. بچه­ها متوجه جادوگر کوچولو نشدند که از پشت پرچین به آن طرف می­آمد، آنها دستهایشان را به کلم گرفته بودند و دور آدم برفی می­چرخیدند و آواز می­خواندند. جادوگر کوچولو از دیدن آن آدم برفی با وقار و بچه­ها خوشحال شد. خیلی دلش می­خواست که با آنها آواز بخواند. ولی در همین موقع، یکدفعه از نزدیکی جنگل، چند پسر بزرگ به آنجا هجوم آوردند. آنها هفت نفر بودند و با جیغ و سر و صدا به آدم برفی حمله کردند و آن را انداختند. به قابلمۀ سوپ با پا لگد زدند، جارو را دو تکه کردند، و صورت بچه­هایی را که همان موقع با خوشحالی آواز خوانده بودند به برف­مالیدند.کسی چه می­داند که اگرجادوگر کوچولو در این میان نیامده بود، باز هم با آنها چه رفتاری می­کردند. او خشمگین سر آن بی سـر و پاها فریاد زد: «هی! این بچه­ها را راحت می­گذارید یا نه! اگر دست از این کارها برندارید، با جارو می­زنمتان!» آن وقت پسرهای بزرگ دویدند و از آنجا رفتند. بچه­ها از آن اتفاق خیلی غمگین شده و سرهایشان را پایین انداخته بودند. جادوگر کوچولو می­توانست حال آنها را بفهمد. او می­خواست بچه­ها را دلداری بدهد و به آنها توصیه کرد: «بیایید برای خودتان یک آدم برفی جدید بسازید ! نظرتان چیست؟» در آن هنگام، بچه­ها گفتند: «آخ، اگر ما یک آدم برفی جدید بسازیم، آن وقت پسرهای بزرگ آدم برفی جدید را هم دوباره

[[page 24]]

انتهای پیام /*