
دردسرهای جادوگر کوچولو
به همه کمک کند؛ او حتی به خودش و کلاغش هم با جادوکردن کمک کرد تا دیگر سردشان نشود و آدم برفی چند پسر بچۀ کوچک را جادو کرد تا از آنها در مقابل چند بچۀ شیطان دفاع کند...
در هفته های گذشته خواندید که...
جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! فصۀ ما پس از مجازات از سوی جادوگران، به فکر انتقام افتاد. اما کلاغش «آبراکساز» او را منصرف کرد. جـادوگر کوچولو طبق قولی که به سلطان جادوگرها داده بود، سعی کرد خوب باشد و
شب جشن حیوانات در جنگل
قسمت پانزدهم
به تو لو بدهم، آن وقت، فردا نصف آن مقدار برایت لذتبخش میشود.» سر این حرف هم ماند.
بنابراین روز بعد، آبراکساز کلاغ توی جنگل به پرواز درآمد و به حیوانات سفارش کرد که همه بعد از ظهر به خانۀ جادوگر بیایند و اگر با حیوانات دیگر روبه رو شدند، به آنها هم همین سفارش را کنند. او اطمینان داد، هر چه بیشتر بیایند، بهتر است.
بعد از ظهر، واقعاً هم حیوانات از هر طرف به آنجا آمدند: سنجابها، آهوها و خرگوشها، دو گوزن، یک دوجین خرگوش و گروهی از موشهای جنگلی. جادوگر کوچولو به همه خوشامد گفت ووقتی همه دورهم جمع شدنداعلام کرد: «حالا میخواهیم مراسم شب جشن حیوانات را برگزار کنیم.
موشهای جنگلی آهسته گفتند: «چه جوری این کار را انجام میدهند؟»
جادوگرکوچولوتوضیح داد:امروز هرکسی باید با همیشهاش فرق کند. البته شما نمیتوانید لباسهای دیگری بپوشید، ولی من میتوانم این کار را با جادو انجام دهم!»
او مدتی دربارۀ جادویی که میخواست انجام دهد، فکر کرد.
جادو کرد که روی سرخرگوشها، شاخ گوزن دربیاید و روی سر گوزنها گوشهای خرگوش، موشهای جنگل را آن قدر بزرگ کرد که به بزرگی خرگوش شدند و خرگوشها آب رفتنـد و به اندازۀ موشهای جنگل شدند. جادو کرد که پوست آهوها قرمز، آبی و سبز چمنی شود و سنجابها صاحب بالهای کلاغ شوند.
آبراکساز فریاد زد: «من چی؟ امیدوارم که مرا هم فراموش نکرده باشی!»
جادوگر کوچولو گفت: «البته که فراموش نکردهام. تو صاحب یک دم سنجابی میشوی!»
او برای خودش چشمهای جغد و دندانهای اسب جادو کرد. آن وقت، آن قدر زشت شد که تقریباً شبیه خاله خانم رمپومپل
در آن شـب، همیـن که آنها در خانه توی اتاق گرم نشسته و منتظربودند تا سیبهای تنوری پخته و حاضر شوند، آبراکساز گفت: «شب جشن حیوانات، چیز دلچسبی است! فقط حیف که ما در جنگل چنین شبی نداریم!»
جادوگر پرسید: «شب جشن حیوانات در جنگل؟» و از روی جوراب بافتنیاش به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا ما نباید چنین شبی در جنگل داشته باشیم؟»
آن وقت کلاغ گفت: «نمیدانم، ولی این جوری است و تغییر هم نمیکند.»
جادوگر کوچولو پیش خودش خندید، چون با حرفهای کلاغ، یک فکر خندهداری به ذهنش رسیده بود. ولی او سکوت کرد، بلند شد، به سراغ تنور رفت و سیبهای تنوری را آورد. وقتی سیبها را خوردند، گفت: «در ضمن، آبراکساز عزیز، من باید از تو خواهشی کنم... صبح زود توی جنگل پرواز کن و به هر حیوانی که برخوردی سفارش کن که فردا بعد از ظهر همه به کلبۀ جادوگر بیایند!»
آبراکساز گفت: «میتوانم این کارراانجام دهم. فقط حیوانات هم میخواهند بدانند برای چه تو آنها را دعوت میکنی، آنوقت من باید چه جوابی بدهم؟»
جادوگر همان طور بدون فکر کردن گفت: «بگو که من آنها را به مراسم شب جشن حیوانات دعوت کردهام.»
آبراکساز فریاد زد: «چی؟ تو گفتی: به مراسم شب جشن حیوانات؟».
جادوگر کوچولو تکرار کرد: «بله، من آنها را به مراسم شب جشن حیوانات دعوت کردهام. به این مراسم در جنگل.»
با این حرف ابراکساز کلاغ هزاران سؤال بر سر جادوگر کوچولو ریخت. او میخواست بداندکه جادوگر چه برنامهای دارد و این که در مراسم او چه برنامههایی اجرا خواهد شد؟
جادوگر کوچولو گفت: «صبر کن! اگر من امروز همه چیز را
اُتفرید پرویسلر مترجم: سپیده خلیلی
[[page 24]]
انتهای پیام /*