
سلام. من یک مولکول درشت «گلیکوژن» هستم. میدانم که شما مرا نمیشناسید، برای همین است که ماجرایم را برای شما تعریف میکنم. البته دیگر از درشت بودن من اثر زیادی نمانده است، زیرا صاحب من؛ یعنی بهتر بگویم بدنی که من در آن زندگی میکنم، در حال «روزه» است.
هنگام روزه یا گرسنگیهای شدید و طولانی، من مصرف میشوم و دیگر آن مولکول چاق و چله و درشت قدیم نیستم. بیخود گریه نکنیـد! آه هم نکشید! قرار نیست که بلایی سر من بیایید. فقط من از مولکولی به مولکـول دیگر تبدیـل مـیشوم. یعنی چون صاحبم روزه است، این اتفاق میافتد. اصلاً راستش را بخواهید، شانس آوردم که صاحبم روزه گرفت، زیرا آن قدر در کبدِ و ماهیچۀ او انبار شده بودم که آهسته آهسته چربیهای ریز و درشت داشتند از من ایجاد میشدند. بعضی از این چربیها داشتند به طرف قلب میرفتند و خودم شنیدم که میگفتند قرار است دور قلب را بگیرند. یعنی قلب بیچاره، دیگر جایی برای تکان خوردن نداشته باشد. وحشتناک است! این 2 روز که از ماه رمضان میگذرد، سر و کله چربیها هم پیدا نشده است. من هم در حال تبدیل به مولکولهای کوچک «گلوکز» هستم. گلوکز همان قند است که جناب مغز! ازآن انرژی میگیرد. مغز است دیگر، نمیشود کاری کرد.
سیامک سرمدی
ماجراهای
«گلیکوژن»
[[page 12]]
انتهای پیام /*