
داستان های یک قل، دوقل
قصه چهل و چهارم
قسمت دوم
طاهره ایبد
من محمد حسین نیستم !
دم توالتها بوی بدی میآمد. دلم نمیخواست نزدیکتر بروم. تازه بعضی وقتها هم یک جوری میشدم که باید میرفتم توالت،ازاول تاآخرش، سفت سفت دماغم را میگرفتم. ساندویچم را دادم به پوریا و دماغم را گرفتم و رفتم جلوتر. دم توالتها ایستادم و داد زدم: «محمد حسین! محمد حسین!»
توی یکی از توالتها هیچ کس نبود. از توی یکی از آنها هم یک بچه گفت: «من سامانم، محمد حسین نیستم.»
من باز دوباره گفتم: «محمد حسین کجایی؟»
یک بچه دیگر گفت: «اینجا نیست.»
یک بچه دیگر هم گفت: «رفت خونهشون.»
من به پویا گفتم: «اِه، رفته خونه.»
بعد صدای خندۀ آن بچه که توی توالت بود، آمد. پویا تپل گفت: «الکی میگه.»
محمدحسین آنجا نبود. دیگر داشتم میترسیدم، میترسیدم یک بلاییسرش آمده باشد. به پویا گفتم: «شاید رفته پیش خاله معلم.»
پویا همه همه ساندیچ را خورده بود. من می خواستم بروم توی اتاق خاله معلمها. همین طوری که داشتم توی حیاط میرفتم، پویا هم میآمد، یکدفعهای محمد حسین را دیدم که پیش آرش نشسته و دارد لپ لپ خوراکیهای ما را میخورد.
از همان جا داد زدم: «آرش، آرش.»
بعد دویدم طرف آنها و داد زدم: «آرش، نگذار بخوره.»
آرش سرش را برگرداند و به من نگاه کرد. من خیلی عصبانی
شده بودم. میخواستم حسابی این محمد حسین را کتک بزنم. رسیدم به آنها، پویا هم آمد.
محمد حسین اصلاً از پیش خوراکیها بلند نشد. داد زدم: «محمد حسین لوس، پاشو ببینم! دیروزی همه خوراکیهات رو خوردی، حالا اومدی مال مارو بخوری.»
من هم میخواستم گریه کنم، هم نمیخواستم. محمد حسین به من گفت: «اِه چرا الکی به من میگی محمد حسین، من محمد مهدیام.»
[[page 14]]
انتهای پیام /*