
دیگر خیلی زیاد زیاد اعصابم خرد شد، دویدم جلو و محمد حسین را هل دادم و به آرش گفتم: «چرا گذاشتی خوراکیهامون رو بخوره؟!»
آرش هی به من نگاه میکرد و هی به محمد حسین و بعد دست گذاشت روی خوراکیها و گفت: «من اصلا نمیدونم که محمد مهدی کیه. اصلا هم
نمیگذارم هیچ کس از این خوراکیها بخوره.»
دیگر داشت اشکم در میآمد. به آرش گفتم: «خب من محمد مهدیام دیگه.»
محمد حسین لوس بدجنسِ شکمو هم گفت: «نه خیر آرش، من محمد مهدیام. مگه نه پویا.»
من به پویا نگاه کردم. پویا سرش را تکان داد و گفت: «آره، راست میگه، محمد حسین، محمد مهدی یه.»
پویا هم داشت دروغ میگفت. من دیگر زدم زیر گریه و گفتم: «الانه میرم به خاله معلم چغلی دوتاتون رومیکنم.»
بعد راه افتادم که بروم پیش خاله. پویا گفت: «پاشو محمد حسین، اگه خانم رستمی بفهمه، دعوامون میکنهها.»
من داشتم میرفتم که محمد حسین بلند شد و گفت: «باشه، خسیس، نمیخورم، بیا خوراکیهات رو بردار.»
من دیگر خیلی ناراحت بودم، باید حتماً حتماً چغلی آنها را به خاله میکردم. همانطور داشتم میرفتم که محمد حسین باز داد زد: «آی، محمدمهدی، بیا دیگه، لوس.»
من ایستادم و به محمد حسین گفتم: «من حتماً به خاله میگم، به بابایی هم میگم، به مامانی هم میگم.»
محمد حسین داشت ادای مرا در میآورد که یکدفعه آرش بلند شد و محمد حسین را هل داد و گفت: «تو خیلی بدی، بچه بد.»
محمد حسین میخواست با آرش دعوا کند که پویا گفت: «بیا ولشون کن. خوراکی نخواستیم.»
من به پویا گفتم: «آقا پویا به مامانی میگم که تو هم دروغ گفتی.»
بعد آنها دست همدیگر را گرفتند و رفتند. من خیلی اوقاتم ناراحت بود. دیگر نمیتوانستم خوراکی بخورم. دیگردوست نداشتم مهمانی بازی کنم. آرش به من میوه داد و گفت: «بیا بخور.»
شانهام را انداختم بالا و گفتم: «نمیخوام... تو چرا گذاشتی محمد حسین بخوره؟»
آرش گفت: «من فکر کردم که خودتی، آخه شما دوتا خیلی مثل هم هستید، کاشکی نبودید، کاشکی با هم یک کمی فرق داشتید.»
من هم نمی خواستم شکلِ شکلِ محمد حسین باشم.
ظهر که به مامانی گفتم که محمد حسین چه کار کرد، مامان حسابی دعوایش کرد و من دلم خنک شد، برای من بیشترتر خوراکی خرید و برای محمد حسین نخرید تا تنبیه بشود و دیگر الکی نگوید که من محمد مهدیام.
[[page 15]]
انتهای پیام /*