
دسرهای جادوگر کوچولو
در هفتههای گذشته خواندید که...
جادوگر کوچولوی 127 سالۀ! قصۀ ما پس از مجازات از سوی جادوگران، به فکر انتقام افتاد؛ اما کلاغش «آبراکساز» اورااز این کار منصرف کرد. جادوگر کوچولو طبق قولی که به سلطان جادوگرها داده بود، سعی کرد خوب باشد و به همه کمک کند؛اوحتی باجادو به خودش و کلاغش هم کمک کرد تا دیگر سردشان نشود. او آدم برفی چند پسر بچۀ کوچک را جادو کرد تا از بچهها در برابر چند بچه شیطان دفاع کند و جادو، شب جشن حیوانات را در جنگل برگزار کرد. سرانجام خاله خانم رومپومپل جادوگر کوچولو را به رفتن نزد سلطان جادوگران دعوت کرد. در آنجا جادوگر کوچولو را امتحان کردند. و این امتحان، نتیجه خوبی برای جادوگر کوچولو نداشت و سلطان جادوگرها پسازتنبیه جادوگر کوچولو؛ او را دنبال جمع کردن هیزم برای شب گردهمایی فرستاد و ...
قسمت هفدهم کسی که در آخر می خندد...
نویسنده:اُتفرید پرویسلر
مترجم: سپیده خلیلی
این کار تا شب طـول کشید. بعد جادوگر کوچولو بلند شد و گفت: «حالا پیدا کردم! سوار جارو میشویم و به کوه بلوکزبرگ میرویم».
هنوز جادوگر دیگری در کوه دیده نمیشد. آنها مجبور بودند تا نیمه شب صبر کنند و همان موقع اجازه داشتند که سوار جاروهایشان شوند و به آنجا بیایند. در رسم جادوگرها برای شب گردهمایی این طور آمده بود.
جادوگر کوچولو روی قلۀ کوه نشست و پاهایش را دراز کرد.
آبراکساز پرسید: «نمیخواهی شروع کنی؟»
جادوگر کوچولو گفت: «شروع کنم؟ چه کاری را؟»
چوب جمعکردن، مگر نباید یک خرمن هیزم جمع کنی و بیاوری؟
جادوگر کوچولو فریاد زد: «وقت هست!»
آبراکساز جواب داد: «ولی فقط یک ساعت به نیمه شب مانده! همین الان صدای یازده ضربۀ ساعت از توی دره آمد!»
جادوگر کوچولو گفت: «ساعت یازده و نیم هم ضربه میزند. مطمئن باش که چوبها به موقع حاضر میشود.»
آبراکساز قار قار کرد: «امیدوارم!»
آرامشی که جادوگر کوچولو داشت، کم کم برای کلاغ مرموز میشد. او فکر کرد: «فقط کاش خوب تمام شود!»
وقتی جادوگر کوچولو تعریف کرد که در چهارراه، پشت سنگ قرمز خارستان چه بر سرش آمد، آبراکساز خوش اخلاق ناله کرد:«من چه کلاغ بدبختی هستم ! تقصیر من است! من،و نه کسی دیگر! فقط من به تو نصیحت کردم که همیشه چیزهایخوب جادو کن!آخ،کاشدستکم میتوانستم کمکت کنم!»
جادوگر کوچولو گفت: «خودم باید این کار را انجام بدهم.
هنوز نمیدانم چطور... ولی میدانم که نباید بگذارم مرا به درخت ببندند!»
او به اتاق دوید و کتاب جادو را از کشو میز درآورد و مشتاقانه شروع کرد به ورق زدن آن.
آبراکساز خواهش کرد: «مرا هم با خودت میبری؟»
به کجا؟
«به کوه بلوکزبرگ! میخواهم امشب تنهایت نگذارم.»
جادوگر کوچولو گفت: «قبول است. ولی فقط به یک شرط تو را همراهم میبرم: تو حالا باید منقارت را نگه داری و اجازه نداری که مزاحم من شوی!»
آبراکساز سکوت کرد. جادوگر کوچولو توی کتاب جادو فرورفت.او صفحه به صفحه ورق زد و زیرلب ناسزایی گفت. کلاغ چیزی نمیفهمید، ولی جلو خودش را گرفت که سوال نکند.
[[page 24]]
انتهای پیام /*