
هم احتیاج دارم.»
او ورد دومی را هم خواند.
آن وقت صدای خش خش و هیاهویی در آسمان بلند شد. انگار دستههایی از خفاشان بزرگ، بالزنان در هوا بـودند و از جنگلهـا مـیگذشتنـد و به طرف قله کوه میآمدند.
جادوگر کوچولو فریاد زد: «همه بیاییـد اینجـا! و ویژ بروید روی توده جاروها!»
آنها کتابهای جادوی جادوگران بزرگ بودند که جادوگر کوچولو فرمان داده بود، به آنجا بیایند.
آبراکساز با صدای گوشخراشی قار قار کرد: «تو داری چه کـار میکنی! جادوگرهای بـزرگ تـو را میکشند!»
جـادوگـر کـوچولـو فریـاد زد: «اصلاً!» و ورد سوم را خواند.
ورد سوم، از همه بهتر بود. او کاری کرد که جادوی همۀ جادوگران بزرگ از بین برود. حالا دیگر یک نفر از آنها هم نمیتوانست جادو کند! و از آنجا که آنها دیگر کتاب جادویی هم نداشتند، نمیتوانستند هیچ وقت دوباره جادو کردن را یاد بگیرند.
صدای ضربۀ ساعت که نیمه شب را خبر مـیداد، از دره به گوش رسید. جادوگر کوچولو با رضایت فریاد زد:«خب، حالا شروع میکنیم! هورا ! شب گردهمایی جادوگران، روی کوه!»
او با فندکی که از یاکوب ارزانی خریده بود، جاروها و کتابهای جادو را سوزاند.
آتش جادوگریای درست شد که از آن قشنـگتـر نمیتوانست باشد، شعلهها جرق جرق کنان و ترق ترق کنان سر به آسمان کشیدند.
جادوگر کوچولو تا صبح تنها با آبراکساز کلاغ دور خرمن هیزم شعلهور رقصید. حالا او تنها جادوگر روی زمین بود که میتوانست جادو کند. دیروز جادوگرهای بزرگ به او خندیده بودند و حالا نوبت او بود.
جادوگر کوچولو از روی کوه «بلوکزبرگ» هلهله کرد و فریاد کشید: «شب گردهمایی جادوگران بر فراز کوه!»
(ادامه دارد)
صدای ضربه ساعت یازده و نیم از دره به گوش رسید.
آبراکساز به او فشار آورد: «عجله کن! فقط نیم ساعت دیگر مانده!»
جادوگر کوچولو جواب داد: «یک ربع هم برای من کافی است.»
وقتی ساعت زنگ یازده و سـه ربع را زد، با یک جست بلند شد. فریاد زد: «حالا وقت چوب جمع کردن است!» و وردی خواند.
در این هنگام چوبها از همه طرف به آن طرف پرواز کردند. صدای تق تق و به هم خوردن آنها بلند شد. چوبها سراسیمه و با سر و صدا روی هم افتادند و یک عالمه چوب روی هم تلمبار شد.
آبراکساز فریادزد:«آهای!چه میبینم؟ اینها جارو نیستند؟»
بعله، جارو هستند. جاروهای جادوگریِجادوگرهای بزرگ!
من همه را جادوکردم وبهکوه آوردم. و این یکی، آن بلنده که آنجاست، جاروی سلطان جادوگرهاست.
آبراکساز وحشت زده پرسید: «یعنی چه؟»
جادوگر کوچولو گفت: «من آنها را میسوزانم. نظرت چیست؟ آنها چه جوری بسوزند، بهتر است! البته حالا به کاغذ
[[page 25]]
انتهای پیام /*