
یلدا شرقی
تندتر و تندتر
قسمت چهارم
چیزها نمی رسه.»
یکدفعه سر و کلۀ می مو، بچۀ خاله میمون پیدا شد که از این شاخه به آن شاخه میپرید و به طرف خیابـان میرفت. خُرخُر از ته گلو و آهسته صدایش کرد: «می مو! هی میمو! این طرف رو نگاه کن.»
می مو دور و برش را نگاه کرد و کسی را ندید. خاله میمون هم از راه رسید. خُرخُر باز گفت: «خاله میمون! هی! خاله.»
خاله میمون صدای خُرخُر را شنید و بین درختها سرک کشید و آنها را که دید، جلو رفت.
خاله میمون گفت: «چرا قایم شدین؟»
آقا خرسه گفت: «خطر!»
خاله میمون با ترس گفت: «کو؟»
آقا خرسه به عمو زحمتکش اشاره کرد و گفت: «اوناهاش، همون که یک ماشین خطرناک داره. ننه کلاغه هم باهاش همدسته.»
خاله میمون سرک کشید و بعد گفت: «من اونو نمیشناسم، ولی ننه کلاغه اهل این حرفها نیست، همه میشناسنش، بهش اعتماد دارن.»
جنگل پر دردسر
ننه کلاغه در حال پرواز بود که ناگهان توی خیابان وسط جنگل یک ماشین دید. ننه کلاغه کنجکاو شد. روی یک شاخه درخت نزدیک خیابان نشست و ماشین را زیر نظرگرفت.
ماشین ایستاده بود و راننده، کاپوت آن را بالا زده بود و با آن ور میرفت.
ننه کلاغه که چشمهایش ضعیف بود و خوب نمیدید، روی پایینترین شاخۀ درخت نشست. راننده یـک پیـرمـرد بود، به نظر ننه کلاغه آشنا آمد. توی شهر اورا دید بود. پیرمرد توی شهر مسافرکشی میکرد. پیرمرد تا چشمشبه ننه کلاغه افتاد، جلوتر رفت و با تعجب گفت: «اه، ننه کلاغه،سلام، اینجا چه کار میکنی؟»
ننه کلاغه گفت: «سلام از ماست عمو زحمتکش، شما کجا، اینجا کجا؟»
عمو زحمتکش کاپوت ماشین را بست و گفت: «از شهر خسته شدم ننه، بیحوصله شدم، گفتم یک چن روزی بزنم به کوه و جنگل و آب و هوایی عوض کنم... خب تعریف کن ننه، تو اینجا چه کار چه کار میکنی؟»
ننه کلاغه گفت: «از شما چه پنهون عمو زحمتکش، منم از شهر خسته شدم،از سروصدا، از دود، اینجا هوا تمیزه، آرامش داره.»
عمو زحمتکش سرفهای کرد و گفت: «خوب کردی ننه کلاغه، خوب کردی، چقدر آخر قصههامون برای بچهها و
نوههامون گفتیم کلاغه به خونهاش نرسید؛ اما بالاخره تو رسیدی خونه، ننه کلاغه.»
همان طور که آنها داشتند با هم حرف میزدند، آقا خرسه و پسرش خُرخُر، از راه رسیدند. آقا خرسه تا عمو زحمتکش را دید، فوری پشت یک درخت قایم شد و پسرش را هم توی بغل گرفت. خُرخُر گفت: «اون کیه، بابایی؟»
آقا خرسه گفت: «هیس! آدم خطرناکه، نباید مارو ببینه.»
خُرخُر گفت: «پس چـرا ننـه کلاغه داره باهاش حرف میزنه؟»
آقا خرسه گفت: «کلاغا همین جورن، عقلشون به این
[[page 28]]
انتهای پیام /*