مجله کودک 59 صفحه 29

کد : 109163 | تاریخ : 23/08/1381

عمو زحمتکش گفت: «ولشون کنید، بگذارید بازی کنن.» قورقوری گفت: «ما می­خواهیم ماشین سواری کنیم، عمو زحمتکش ما رو تو جنگل بگردون. می مو و خُرخُر و خور خور هم اصرار کردند. عمو گفت: «باشه، همه سوار شن.» آقا خرسه رفت جلو و بچه­اش را روی پایش نشاند و بقیه هم عقب نشستند و عمـو زحمتـکش راه افتاد. وسط راه می­مو گفت: «عمو زحمتکش تندترش کن، تندتر و تندترش کن.» بقیۀ بچه ها هم با او دم گرفتند و دست زدند و خواندند: «تندترش کن، تندتر و تندترش کن.» ننه کلاغه گفت: «نه، خطرناکه، ساکت باشید.» اما عموزحمتکش که می­خواست بچه­ها را خوشحال کند، پایش­راروی گاز فشار داد و ماشین­باسرعت توی جنگل­پیش رفت. خانم قورباغه گفت: «وای من می­ترسم.» بچه­ها می­خندیدند. ناگهان عمو زحمتکش وسط خیابان، یک سنگ بزرگ دید.تافرمان را پیچاند که به سنگ نخورد، ماشین توی خاکی پیچیدومحکم به یک درخت برخورد کرد و سر خُرخُر به شیشۀ جلو خورد و شکست.» همه جیغ کشیدند. عمو زحمتکش ترمز کرد و از ماشین پرید پایین، بقیه هم آمدند. آقا خرسه داد و هوا راه انداخت که «وای سر بچه­ام شکست.» عمو زحمتکش زود جعبۀ کمک­های اولیه را آورد و سر خُرخُر را که داشت گریه می­کرد، باندپیچی کرد. ننه کلاغه گفت: «نگفتم این کار خطرناکه.» می­مو که دلش برای خُرخُر می­سوخت، روی سرش دست کشید. عمو زحمتکش با ناراحتی به آقا خرسه گفت: «ببخشید. تقصیر من بود.» خاله میمون گفت: «تقصیر همه بود، تقصیر بچه­ها.» آقا خرگوشه گفت: «ماشین عمو زحمتکش هم خراب شد.» بچه­ها از کاری که کرده بودند، خجالت کشیدند. عمو زحمتکش گفت: «باز خدا رو شکر که بدتر از این نشد.» ننه کلاغه گفت: «سرعت زیاد، خیلی خطر داره.» بچه­هـا ساکت یک گـوشه نشستند، دیگر کسی دلش نمی­خواست سوار ماشین بشود. آقا خرسه گفت: «من ندارم.» خاله میمون دست می مو را گرفت و راه افتاد و گفت: «ولی من دارم.» ننه کلاغه که او را دید، سلام و احوالپرسی کردند. ننه کلاغه عمو زحمتکش را به خاله میمون معرفی کرد و آنها مشغول حرف زدن شدند. می مو که از دیدن ماشین ذوق زده شده بود، دور و بر آن می­چرخید و از پنجره توی آن سرک کشید و بعد از همـان جا رفت توی ماشین. خُرخُر که او را دید، گفت: «منم می خوام برم.» آقا خرسه گفت: «نمی­شه.» اما خُرخر پا گذاشت به دو، رفت پیش می مو و هیکل تپلش را ول کرد روی صندلی عقب و دراز کشید. چند دقیقه بعد خانم قورباغه، همراه دخترش و اقا خرگوشه هم با پسرش رسیدند و گرم گفت و گو شدند. قورقـوری هم رفت روی صندلی جلو و هی بالا و پایین پرید. خور خور هم رفت روی شیـشۀ ماشین و از آنجا سر خـورد و آمد پایین. می مـو که پشت فرمان نشسته بود، یکدفعه بوق زد. خاله میمون گفت: «ای وای، بیاید پاین بچه­ها.»

[[page 29]]

انتهای پیام /*