
آنگولا؛
این هم آنیز است. در مدرسهاش که در آن درس میخواند. آنیز عاشق ریاضی بود.
طعم شیرین صلح !
آنگولایی از پدر و مادرهایشان جدا شدند و نزدیک 700 هزار کودک، یکـی از والدین یا هردویشان را از دست دادهاند.
با همه این مصیبتهایی که مادرم تعریف کرد، فکر میکردم با مردمی غمگین و ناراحت روبه رو میشـوم، اما وقتی وارد شهر شدم، همه این تصورات از بین رفت. بچهها در کوچهها بازی میکردند و میخندیدند. آنهـا جلو میآمدند و با ما دست میدادند و مترجم، حرفهای آنها را برای ما میگفت. داستان زندگی آنها درست مثل کابوس است.
دهکدههای سوخته و بمباران و جنگ و وحشت. گرسنگی و فقر، مردم آنگولا را بیمار و پریشان کـرده بود، در آن سفر با چند نفر دوست شدم. بچههایی که زندگی خیلی سختی را تجربه کرده بودند:
سلیستینا، 12 سالش بود. او از جنگ هیچ چیز به خـاطـر نمـیآورد، فقـط مـیدانست که سالها پیـش هلی کوپترها به دهکدهشان حمله کردهاند. او روزهای زیادی را در بیشه نزدیک دهکدهشان گذرانده بود.
من «سیموس» هستم. اهل فرانسه و 25 مرداد 1381 به آنگولا سفر کردم. شاید این سفر برای تو خیلی عجیـب به نـظر برسد. طبیعی است، چون برای خودم هم خیلی عجیب بود! وقتی 10 سالم بود، در انجمن حمایت از حقوق کودکان ثبت نام کردم. مادر من نماینده سازمان ملل متحد در امور کودکان است. او هر چند وقت یک بار به کشورهای مختلف سفر میکند تا مردم آنهـا را از نزدیک ببیند و مشکلات بچهها را گزارش دهد. مرداد ماه بود که به او خبر دادند باید سفری به آنگولا انجام دهد. جالب تر از همه این بود که من هم به عنوان عضو انجمن حمایت از حقوق کودکان همراه او رفتم.
در هواپیما، مرتب به کردم آنجا فکر میکردم، که چه جوری رفتار میکنند، یا اصلا از ما استقبال خواهند کرد یا نه.
مادرم برایم گفته بود که فروردین ماه امسال بعد از سالها جنگ، بالاخره کشور آنگولا قرارداد آتش بس را امضا کرد و صلح به آنگولا برگشته است. در طی این سالها، مردم زیادی بیخانمان شدند و 100 هزار کودک
[[page 30]]
انتهای پیام /*