مجله کودک 61 صفحه 10

کد : 109180 | تاریخ : 07/09/1381

محمدکاظم مزینانی مردی که چشمهایش سبز بود همه جا زرد بود. مردی که چشمهایش سبز بود از کلبه­ای چوبی بیرون آمد، روی برگهای زرد ایستاد، به آسمان آبی نگاه کرد و تفنگش را روی شانه­اش جابجا کرد. چند مرد بیرون کلبه ایستاد بودند و به او نگاه می­کردند. - سلام - سلام. صبح بخیر مردهای تفنگ بر دوش به طرف جنگل به راه افتادند. چندین روز بود که آنها همین طور راه می­رفتند. روز اول تعداد آنها بیشتر بود،اما حالا همین چند نفر باقی مانده بودند. مرد که چشمهایش سبز بود همین طور که راه می­رفت، به درختها نگاه می­کرد. درختهایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می­شدند، و او احساس می­کرد به اندازه درختهای آن جنگل، دشمن دارد. اما دوستهایش فقط همان چند نفر بودند. ناگهان صدای تیری در جنگل پیچید و یکی از

[[page 10]]

انتهای پیام /*