
محمدکاظم مزینانی
مردی که
چشمهایش سبز بود
همه جا زرد بود. مردی که چشمهایش سبز بود از کلبهای چوبی بیرون
آمد، روی برگهای زرد ایستاد، به آسمان آبی نگاه کرد و تفنگش را روی
شانهاش جابجا کرد. چند مرد بیرون کلبه ایستاد بودند و به او نگاه
میکردند.
- سلام
- سلام. صبح بخیر
مردهای تفنگ بر دوش به طرف جنگل به راه افتادند. چندین روز
بود که آنها همین طور راه میرفتند. روز اول تعداد آنها بیشتر بود،اما
حالا همین چند نفر باقی مانده بودند.
مرد که چشمهایش سبز بود همین طور که راه میرفت، به
درختها نگاه میکرد. درختهایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر
میشدند، و او احساس میکرد به اندازه درختهای آن جنگل،
دشمن دارد. اما دوستهایش فقط همان چند نفر بودند.
ناگهان صدای تیری در جنگل پیچید و یکی از
[[page 10]]
انتهای پیام /*