
داستانهای
یکقل،دوقل
مامان بازی
قسمت چهل و هفتم
طاهره ایبد
یک روزی مامانی رفته بود بیرون. بابایی هم که نبود، رفته بود اداره. من و محمدحسین تنهای
تنها بودیم. اولش حوصلهمان سر رفت. کارتون هم تمام شده بود. نمیخواستیم نقاشی هم بکشیم.
محمدحسین گفت: «چی کار کنیم؟»
من گفتم: «یک فکر خوب، بیا مامان و بابا بازی کنیم، تو بشو مامانی، من هم میشم بابایی،
یک بچه هم پیدا میکنیم.»
محمدحسین گفت: «اِه زرنگی! من میخوام بشم بابایی، تو مامانی بشو.»
گفتم: «اِه! خودم بابایی میشم، خودم زودترتر فکر کردم،پس من میشم بابایی.»
بعد که کلی دعوا کردیم، قرار شد یک کمی من بابایی بشوم و یک کمی محمدحسین.
بعد رفتیم سر کمد مامانی و بابایی. من یک کت و شلوار بابایی را کشیدم بیرون. کلی لباس
دیگه هم ریخت پایین. شلوار بابایی را پوشیدم. خیلی خیلی گنده بود. کمربند بابایی را آوردم،
محمدحسین هم کمک کرد و دوتایی محکم آن را بستیم. پاچۀ شلوارش هم خیلی بلند
بود. هی آن را تا زدیم و آوردیم بالا و بعد یک سوزن به آن زدیم.آن وقت
کت بابایی را پوشیدیم. آن هم برای من خیلی خیلی بزرگ بود. فقط آستینهایش را هی تا
زدیم و هی تا زدیم. بعد من صدایم را مثل بابایی کردم و به محمد حسین گفتم: «زود باش
حاضر شو بریم. بچه رو از مهد کودک بیاریم.»
محمدحسین هم صدایش را مثل مامانی کرد و گفت: «الان میآم.» خیلی خندهدار بود. من زدم زیر خنده. بعد محمدحسین
از توی کمد مامانی،یک بلوز و یک دامن و یک روسری برداشت. دامن را پوشید. برایش بزرگ بود و هی بالایش را پیچاندیم.
بعد بلوز را پوشید و من کمکش کردم و آستینش را بالا زدم.آن وقت که روسری مامانی را پوشید، دیگر خیلی خیلی خندهدار
شد. آن قدر خندهدار که از بس من خندیدیم، دلم دردگرفت و باید میرفتم دستشویی؛ولی نرفتم. آخر باز کردن و بستن کمربند
خیلی سخت بود. محمدحسین گفت: «اگه هی بخندی، مامانی نمیشمها.»
گفتم: «خُب» ولی بازم خندیدم. آن وقت که محمدحسین توی آینه خودش را نگاه کرد، خودش هم زد زیر خنده.بعد به
من گفت: «بابایی ریش و سیبیل داره، تو هم باید داشته باشی.»
آن وقت خودکار آورد و برای من ریش و سیبیل کشید. بعد که تمام شد، گفتم: «بیا بریم دنبال بچه دیگه.»
محمدحسین گفت: «بچهمون کی باشه؟»
گفتم: «بریم درِ خونۀ سینا اینا و بگیم سینا بیاد با ما بازی کند.»
[[page 14]]
انتهای پیام /*