
یادداشتهای
یک دانشآموز دیوانه!
دلم میخواهد
باقالی فروش
شوم
4
من برعکس پدر و مادرم که خیلی دلشان میخواهد
دکتر یا مهندس بشوم، دوست دارم باقالی فروش باشم. آن
وقت به پسر خالهها و پسر عمّههایم باقالی نمیدادم تا
مادرم که همیشه میگوید: «از آنها یاد بگیر» ببیند که
پسرش چه قدر مهم شده است و پسر خالههایش که حتماً
تا آن موقع دکتر یا مهندس شدهاند، حتّی نمیتوانند باقالی
بخورند.
آن وقت برای خودم یک میز بزرگ درست میکردم
و روی آن مینوشتم: «میز مدیر عامل باقالی فروش» تا
حسرت مدیر شدن بر دلم نماند.
اگر باقالی فروش بودم، روزی سه قابلمه باقالی میخوردم
و بعد از تمام شدن باقالیها با گاری دستیام بچّههای
مدرسه را سواری میدادم و از آنها کرایه میگرفتم.
[[page 21]]
انتهای پیام /*