دینِ ما،مهربانی است
مجید ملا محمدی
چه کسی است در این وقت شب؟!
زن برخاست وباکنجکاوی پشت پنجره رفت. شوهرش گفت: «نمیدانم.گویی خیلی
هم عجله دارد!»
کوبه در،دایم به صفحۀ فلزی آن میخورد. نیمههای شب بود. حالا نزدیک بود بچهها
هم از خواب بیدار شوند. مرد عجله کرد. با احتیاط پشت درِ چوبی خانه رفت وصدا زد:
«آهای کیستی و چه میخواهی؟»
صدایی آشنا گفت: «منم، همسایۀ خوب تو!»
مرد یاد همسایۀ خود افتاد. جلوتر رفت و پرسید: «چه شده همسایه،چرا مضطربی؟»
مرد همسایه گفت: «زود وضو بگیر و لباسهایت را بپوش که برای نماز برویم مسجد!»
مرد کمی فکر کرد و با خودش گفت: «نماز... الان؟!»
.باشد میآیم.
مرد همسایه گفت: «به همان شکلی که یادت دادم وضو بگیر،عجله کن
که ثواب را از دست میدهی.» بعد از مدت طولانی که به وضو گرفتن گذشت،
هر دو با هم به مسجد رفتند و به نماز ایستادند. پس از پایان نماز مرد همسایه
گفت:
-کمی صبر کن تا تعقیبات نماز را هم بخوانی. وقتی خورشید سر زد
راه بیفت!
مرد به آسمان خیره شد. با دودلی سر به زیر انداخت و توی مسجد
نشست. مردهمسایه بلند بلند تعقیبات نماز را خواند و او هم تکرار کرد.
آفتاب از پشت پنجرۀ آسمان لبخند میزد. خروسها دیگر نمیخواندند.
مرد تازه مسلمان فوری برخاست تا برود. دوباره مرد همسایه را مثل دیوار،
جلویِ خود دید.
- دیگر چه شده؟
او یک قرآن کوچک به او داد و گفت: «فعلاً مشغول خواندن قرآن
باش تا خورشید بالا بیاید... اصلاً من توصیه میکنم که امروز روزه بگیری.
آخر نمیدانی که روزه گرفتن در این ماه چقدر ثواب دارد.آن هم برای یک انسانِ
تازه مسلمان!»
مرد که با تعجب به لبهای او نگاه میکرد،پذیرفت. او نشست و کنار مرد همسایه
مشغول خواندن قرآن شد.ظهر داشت از راه میرسید که او قرآ« را بست و برخاست.
حالا موجی از نگرانی در چشمهایش پیدا بود. مرد همسایه دست بر شانۀ او گذاشت
و گفت: «کجا میروی تازه مسلمانِ کم طاقت؟ بگذار نماز ظهر را هم بخوانیم.چرا
میخواهی بهشت بزرگ خداوند را از دست بدهی؟!»
[[page 24]]
انتهای پیام /*