
بعد یک تکه زغال از خورخور گرفت و بالای خطهای
سفید کف خیابان، شاخه و برگ کشید. خُرخُر هم مشغول
برگ کشیدن شد. قورقوری عقب رفت و به نقاشی بچهها
نگاه کرد و گفت: «نقاشی شما خیلی خوب معلوم نیست،آخه
تنۀ درختها سفیده و شاخههاشون سیاه. من که بیشتر تنه
میبینم.»
میمو و خورخور هم رفتند عقب و به نقاشیشان نگاه
کردند، خُرخُر همان طور داشت نقاشی میکشید. یکدفعه
میمو گفت: «یک فکر خوب،اگه ما خطهای سفید رو هم
سیاه کنیم، همهشان مثل هم دیده میشن.»
میمو و قورقوری هم گفتند: «فکر خوبی-یه.»
بعد شروع کردند به سیاه کردن خطهای سفید. خیلی
طول کشید؛ اما بچهها از این نقاشی خوششان میآمد. بچهها
همان طور مشغول بودند که ناگهان صدای وحشتناک بوق
یک ماشین از پشت سرشان آمد و بچهها هر کدام از یک
طرف فرار کردند و ماشین به سرعت از آنجا رد شد. قورقوری
و خُرخُر بیشتر از همه ترسیدند. میمو گفت: «باید حواسمون
به ماشینها هم باشه... خب حالا بریم.»
بعد راه افتاد و خورخور هم پشت سرش رفت. قورقوری
و خُرخُر هم کمی صبرکردند و بعد رفتند و دوباره مشغول سیاه
کردن خطهای سفید شدند. کارشان که تمام شد و از نقاشی
کردن هم که خسته شدند، برای بازی لابهلای درختها رفتند.
○
تا آقا خرسه خواست از این طرف خیابان به آن طرف
خیابان برود، ناگهان بوقزنان به طرفش آمد.آقا خرسه
از ترس وسط خیابان خشکش زد و دست و پایش را گم کرد
و همان جا،سرجایش ایستاد و جنب نخورد. ماشین به چند
قدمی او که رسید، ترمز وحشتناکی کرد و قبل از اینکه به
آقا خرسه برسد، سرجایش ایستاد.تمام بدن آقا خرسه شروع
به لرزیدن کردو بعد پاهایش سست شد و روی زمین ول شد.
راننده ماشین،سرش را ازشیشه بیرون آورد و فریادزد: «دیوونه
اگه بهت زده بودم چی میشد، واقعاً که اینجا جنگله،چرا از
روخط عابر پیاده رد نمیشی؟»... بلند شو تا یک ماشین دیگه
نیومده له و لوردهات کنه.»
آقا خرسه از ترس تکان نمیخورد. ننه کلاغه که از بالای
درخت دیده بود چه اتفاقی افتاده، بالزنان پایین آمد. راننده
ماشین را روشن کرد و فرمان داد و از کنار آقاخرسه رد شد و
رفت.ننه کلاغه نزدیک آقا خرسه آمد و گفت: «حالت خوبه
آقا خرسه؟»
آقا خرسه سر تکان داد. ننه کلاغه گفت: «من که چند
روز پیش خط عابر پیاده رو نشونتون دادم و گفتم که وقتی
میخواهید از این طرف خیابون برید اون طرف،باید از روی
اون رد بشید، چون رانندهها میدونن که اونجا محل عبور
عابر پیاده است و وقتی بهش نزدیک میشن باید سرعتشونرو
کم کنن.»
آقا خرسه گفت: «خب منم روی خط عابر پیادهام.»
ننه کلاغه گفت: «کو؟من که خطی نمیبینم.»
آقا خرسه گفت: «آخه خطها سیاه شده،تو هم که چشمت
ضعیفه. نمیبینیش.»
ننه کلاغه گفت: «پس بگو چرا اون راننده هم خط رو
ندید.»
بعد جلوتر رفت و خوب کف خیابان را نگاه کرد تا بفهمد
که چطوری خطها سیاه شدهاند.
ننه کلاغه و بقیۀ حیوانات جنگل میمو و خورخور و
قورقوری وخُرخُر رامجبور کردند تا زغالهایی را که روی خط
عابر پیاده کشیده بودند، بشویند تا هم رانندهها آنها را خوب
ببینند و هم حیوانات جنگل.
[[page 29]]
انتهای پیام /*