مجله کودک 62 صفحه 7

کد : 109213 | تاریخ : 14/09/1381

دقیقاً رویا میرحسینی 12 ساله کلاس اول راهنمایی،رمقی برای حرف زدن ندارد.امّا خوشحالی را می­شود در برق نگاهش شناخت.نانش راگرفته است وباعجله می­خواهد به طرف خانه برودکه سرراهش سبزمی­شوم ومی­پرسم: مثل این که خیلی خوشحالی ماه رمضان دارد تمام می­شود؟ یک جوری با زرنگی نگاهم می­کند و می­گوید: کسی از رفتن ماهرمضان خوشحال نمی­شود! پس چی ؟ آمدن عید فطر و رضایت خدا و پدر و مادر از ماست که باعث خوشحالیه! رویا جان، می­دانم که خیلی گرسنه­ای و وقتی نمانده.فقط یک خاطره بگو والتماس دعا. از عید فطر باشد؟ اگر باشد که خیلی خوب است اتفاقاً خاطره خوبی از عیدفطر دارم.سال اوّلی که روزه­ام را کامل گرفته بودم، مثل همیشه سر آمدن عیدفطر، شک بود که مثلاً امروز باشد یا فردا. یادم هست، شبی که توی تقویم شب عید فطر بود، رادیو گفته بود باید سحر بلند شوید و روزه بگیرید. من که کوچکتر بودم و از روزه گرفتن هم خسته شده بودم، بعد از خوردن سحری حالم بد شده بود. طوری که مجبور شدم روزه­ام را بخورم. خیلی ناراحت بودم وعذاب می­کشیدم که چرا این روزآخری این جوری شد. نماز را که خواندیم،خوابم برد و هنوز یکی دو ساعت نخوابیده بودم که با فریاد خوشحالی پدر و مادرم از خواب بیدار شدم. رادیو اعلام کرده بود عید فطر است و باید برای نماز به مصّلا برویم. از خوشحالی نمی­دانستم چه باید بکنم. من تمام ماه را روزه گرفته بودم.

[[page 7]]

انتهای پیام /*