
داستانهای
یکقل،دوقل
آقای رانندۀ سیبیلو
قسمت چهل و هشتم
طاهره ایبد
خاله معلم میخواست ما را ببرد پارک. آن روزی ما کلی خوراکی خریدیم.
بیسکویت خریدیم، لواشک خریدیم، پف فیل هم خریدیم. توی کلاس آمادگی
هی ما میگفتیم: «خاله کی میریم، کی میریم؟»
هی خاله معلم هم میگفت: «صبر کنید مینیبوس بیاد، میریم.»
بعد یک مینیبوس آبی آمد که یک آقای راننده داشت. آقای راننده یک سیبیل کلفت
هم داشت. همه بچهها میخواستند اول بروند توی مینیبوس. من هم میخواستم اول
بروم، محمدحسین هم میخواست اول برود، آن وقت خاله عصبانی شد و داد زد:
«یکی،یکی، چه خبره، نمیبرمتونها.»
ولی ما باز هم گوش نکردیم از پلۀ مینیبوس رفتیم بالا. از بس سر و صدا راه انداخته
بودیم، آقای راننده اخم کرد و داد زد: «چه خبره بچهها، چرا سر و صدا میکنید؟»
پوریا گفت: «مگه شما ناظمید؟»
خاله معلم گفت: «هیس! بچهها!»
بعد من و پوریا و محمد حسین، سهتایی نشستیم روی دو تا صندلی، روی همان
صندلیهایی که پشت سرآقای رانندۀ سیبیلو بود. بچههای دیگر هم سهتایی نشستند روی
صندلیها. من و محمد حسین و پوریا هی یکدیگر را هل میدادیم و میخندیدیم. خاله معلم
هم هی میگفت: «بچهها، آرومتر.»
ولی هیچکس،هیچ کس گوش نمیداد. بعد آقای رانندۀ سیبیلو ماشین را روشن کرد و راه
افتاد. من هی به فرمان نگاه میکردم و هی به دنده نگاه میکردم. یکدفعه دو تا از بچهها آواز خواندند و بعد هم بقیه
بچهها همراهش خواندند:
خوشحال و شاد و خندانم
قدر دنیا رو میدانم
دست بزنم من
پا بکوبم من
جوانم
آن وقت هی بچهها دست زدند و هی پا زدند. ولی من نمیزدم.آواز هم نمیخواندم. من همهاش به دنده نگاه میکردم.
آقا سیبیلو یک بار دنده را میزد جلو و میزفت و بعد آن را هل میداد عقب و آن وقت ماشین تندتر میرفت.
من خیلی دلم میخواست دنده عوض کنم، اصلاًدلم میخواست رانندگی کنم. وقتی که آقا سیبیلو حواسش به خیابان بود، من
[[page 10]]
انتهای پیام /*