
دستم را بردم و گذاشتم روی دنده،خیلی سفت بود.تا آقا سیبیلو دستش را آورد که دند را عوض کند،
تندی دستم را کشیدم و دوباره که دستش را برداشت،من باز دستم را گذاشتم روی دنده.یک باری
بامزه بود،هی من دنده را میگرفتم و هی آقای رانندۀ سیبیلو.
من خیلی خوشم آمده بود که دنده بازی کنم.اما یک بار که دستم را گذاشته بودم روی
دنده،هنوز دستم را بر نداشته بودم یکدفعهای آقا سیبیلو دستش را آورد دنده را بگیرد،
محکمِ محکم دستش را روی دست من فشار داد و دنده را هل داد،من خیلی دردم آمد.جیغ زدم
و آقا سیبیلو یکدفعهای ترمز گرفت و تندی صورتش را که کلی زیاد اخمآلود بود به من کرد و گفت:
«دست تو رو دنده چی کار میکند بچه؟ مگه دنده بچه بازیه.»
قیافهاش خیلی ترسناک بود و من خیلی ترسیدم و زدم زیر گریه. یکدفعه محمد حسین بلند شد
که با آقای رانندۀ سیبیلو دعوا کند. محمد حسین گفت: « آی آقا سیبیلو با داداش من چی کار داری؟»
خاله معلم گفت: «اِه، این چه حرفیه میزنی؟»
آقا سیبیلو که کلی زیاد عصبانی بود، یکدفعه به محمد حسین نگاه کرد و بعد به من نگاه کرد و
آن وقت دیگر اخمآلویاش رفت و گفت: «اِه، شما دوتا چقدر شکل هم هستید.»
من هنوز گریه داشتم. محمدحسین دستش را انداخت گردن من و گفت: «داداش خودمه.»
بعد با آستین خودش، اشک مرا پاک کرد. من خیلی خوشم آمد که محمدحسین مرا بغل کرد و
گفت که «دادش خودمه.»
خاله معلم دست من و محمد حسین را گرفت و ما را نشاند روی صندلی و گفت: «اِه، بچهها، خوب
نیست آدم با بزرگترش این جوری حرف بزنه.»
بعد به من گفت: «تو کی هستی؟محمدحسینی یا محمدمهدی؟»
محمدحسین گفت: «این محمدمهدی یه،من محمدحسینم.»
بعد آقای رانندۀ سیبیلو دوباره ماشینش را راه انداخت و گفت: «این قدر من دلم میخواست بچۀ دوقلو داشتم،خیلی مزه
میداد.»
محمدحسین یواش گفت: «خودت بامزهای.»
آقای راننده سیبیلو هی که میرفت از توی آینۀ ماشین هم ما را نگاه میکرد. وقتی رسیدیم به پارک و من و محمدحسین
هم خواستیم پیاده بشویم،آقای راننده به ماخندید و یکهو دست کشید روی سر ما و موهای ما را به هم ریخت. محمدحسین
با اخم گفت: «اِه،نکن.»
ولی من هیچی نگفتم وفقط بهش نگاه کردم. آقای راننده به من خندید. من خوشم آمد و باز هم نگاهش کردم و او
دوباره به من خندید و آن وقت من هم به او خندیدم.
[[page 11]]
انتهای پیام /*