مجله کودک 62 صفحه 24

کد : 109230 | تاریخ : 14/09/1381

گربه ولاک­پشت نویسنده: پرماراماک ریشنان مترجم: مینا ذاکر شهرک در یک روز آفتابی که نسیم خنکی می­وزید، گربه­ای بازی­کنان به این طرف و آن طرف می­پرید. او سه موش چاق را برای صبحانه خورده بود و احساس خوشحالی می­کرد. بعد از مدتی خسته شد و روی چمنها لم داد و در حالی که دُمش را تکان می­داد، چشمانش را بست تا چرتی بزند. در همان لحظه او احساس کرد که چیزی در حال حرکت است. آن لاک­پشت بود که به سوی او می­آمد. گربه از لاک­پشت خوشش نمی­آمد، با خودش فکر می­کرد که لاک­پشت، زشت و احمق است و مطمئن بود که خودش از او باهوش­تر است. با این حال با لاک­پشت سلام کرد و گفت: «روز بخیر، دوست من» لاک­پشت: «روز بخیر، گربه عزیز.» گربه: «امروز روز خوبی است.» لاک­پشت: «بله همینطور است.» گربه: «در چنین روزی، تو باید از لاک بیرون بیایی.با آن خیلی وحشتناک به نظر می­رسی.» لاک­پشت: «نه این طور نیست.لاک،مرا از دشمنان، سرما و گرما حفظ می­کند، بدون آن،پناهگاهی ندارم. علاوه بر این،بدنم بسیار نرم و حساس است و اگر ازپوسته­ام بیرون بیایم در خطر خواهم بود. من لاکم را دوست دارم.در حقیقت آن خانه من است و هر جا که بروم آن را با خودم می­برم.» گربه قهقهه­ای زد و گفت: «ها،ها!، تو مجبور هستی که خانه­ات را به همراه خودت ببری.چه درد سری!،به من نگاه کن، چه بدنِ زیبا و موهای لطیفی دارم، احساس می­کنم به سبکی یک پر هستم و در چنین هوایی احساس شادمانی می­کنم.» لاک­پشت: «با این که آهسته راه می­روم، خوشحالم.» گربه نیشخندی زد: «از این که لاک­پشت نیستم، خیلی خوشحالم! توخیلی تنبلی که آرام راه می­روی، ولی من می­توانم مثل باد بدوم.» لاک­پشت: «دویدن و پریدن چه فایده­ای دارد؟» گربه: «معلوم است، چیزهایی که نمی­توانی داشته باشی را دوست نداری.» لاک­پشت : «من از خانه­ام راضی هستم.» گربه: «زندگی در آن بسیار وحشتناک است.» لاک­پشت: «تو اشتباه می­کنی،خانه من دوست­داشتنی است، من با آن متولد شده­ام، آن جزئی از وجودم است، بدون آن مثل این است که چیزی را گم کرده­ام.» گربه با عصبانیت گفت: «تو احمقی،خیلی احمق. تو به من و آزادی­ام حسادت می­کنی.»

[[page 24]]

انتهای پیام /*