
لاکپشت: «حسادت؟البته که این طور نیست. ولی در
چنین روز زیبایی نباید دعوا کنیم.»
گربه: «من دعوا نمیکنم، من فقط حقیقت را میگویم.
این تو هستی که دعوا میکنی، چون حسود هستی.»
لاکپشت: «نه اینطور نیست.»
گربه: «تو آرزو میکنی که مثل من باشی. چه کسی
حاضر است خانهای به این سنگینی را همیشه با خودش حمل
کند؟ چه کسی دوست دارد همیشه آهسته راه برود؟»
لاکپشت: «ولی من دوست دارم حرکت کنم.»
گربه: «تو نمیفهمی که چقدر احمق هستی، بالاخره
روزی خواهی فهمید که حق با من است.»
لاکپشت: «خوب،بگذار آن روز برسد.»
در همین لحظه،گروهی از پسرها در حالی که میدویدند،
به آنها رسیدند. لاکپشت به آرامی سر و دست وپاهایش را
داخل لاکش فروبرد و کاملاً بیحرکت شد.
پسرها به لاکپشت توجهی نکردند و به دنبال گربه
دویدند و با چوب و سنگ به جانش افتادند. گربه بیچاره به
بالای درختی پرید، بچهها به سمت او سنگ پرتاب کردند و
یکی از سنگها به پای گربه خورد و خون آمد. سپس از بالای
درخت پائین پرید و پا به فرار گذاشت. پسرها هم به دنبال او
میدویدند. بالاخره گربه در میان تخته سنگی پنهان شد.
پس از مدتی پسرها او را گم کردند و از آنجا دور شدند، ولی
چون گربه خیلی میترسید بدون آن که حرکتی کند، ساعتها
آنجا ماند.
بعدازظهر،باران شدیدی بارید، ولی گربه هنوز جرأت
نمیکرد که بیرون بیاید. در آن لحظه صدای آرامی را در
میان سنگها شنید. او لاکپشت بود.
لاکپشت با مهربانی پرسید: «دوست من،آیا زخمی
شدی؟ امیدوارم که پسرها تو را اذیت نکرده باشند.»
گربه: «آنها مرا زدند و پایم را زخمی کردند. اگر اینجا
مخفی نمیشدم، حتماً مرا کشته بودند.»
لاکپشت: «متأسفّم، حالا بیرون بیا تا جایی برویم که
بیشتر از این خیس نشوی.»
گربه در حالی که بیرون میآمد گفت: «سردم است، ولی
بنظر میرسد که تو اصلاً خیس نشدی.»
لاکپشت : «بله، خانهام مرا از باران محفوظ نگه داشت.»
گربه: به یاد حرفهای آن روزش افتاد و بسیار شرمنده
شد و به لاکپشت گفت: «دوست عزیز،تو به من خیلی
مهربانی کردی و من ازآنچه که امروزصبح به تو گفتم متأسفم.
نمیدانستم که خانه تو در موقع خطر چقدر مفید و امن است.»
لاکپشت: «بیا ماجرای صبح را فراموش کنیم، درست
است که ما دو تا با یکدیگر فرق داریم، ولی میتوانیم همدیگر
را دوست داشته باشیم و از زندگیمان لذت ببریم.»
[[page 25]]
انتهای پیام /*