
داستانهای
یکقل،دوقل
قصه چهل ونهم
درخت کفش
قسمت اول طاهره ایبد
من عاشقِ عاشق خرمالو بودم، محمدحسین هم عاشق آن بود. خرمالو یک جور خوبی
مزه میداد بعضیهایش را که آدم میخورد، توی دهن آدم انگار زبر میشد. توی مدرسهی
آمادگی که من میرفتم، محمدحسین هم میرفت، یک درخت خرمالو بود که دیگر خرمالوهایش
بزرگ شده بود و قرمز شده بود. من هر وقت به آنها نگاه میکردم دهنم آب میافتاد. خیلی دلم
میخواست یکی، دوتا، سه تا، ده تا از آنها را بخورم. برگهای درختش هم ریخته بود و فقط خرمالو
داشت، یعنی برگ هم داشت، ولی کم بود. من همهاش میرفتم زیر آن درخت و به خرمالوهایش
نگاه میکردم. چندبار خودم دیدم که کلاغها آمدند روی درخت و هی نوک زدند به خرمالو و خوردند.
آنوقت من خیلی دلم میخواست کلاغ بشوم و بروم خرمالوها را نوک بزنم. آخر این جوری که نمیتوانستم
از درخت بروم بالا. محمدحسین هم خیلی دلش میخواست خرمالو بخورد. یک روز دوتاییمان رفتیم زیر
درخت خرمالو. محمدحسین گفت: «بیا تکونش بدیم تا خرمالوهاش بریزه، بعد بخوریمشون.»
بعد یکیمان رفت این طرف و یکیمان آن طرف و هی درخت را هل دادیم. اصلاً اصلاً تکان نمیخورد.
بیشترتر هل دادیم، باز هم تکان نخورد. من گفتم: «اگه یک وقت آقا نوری اومد، دعوامون کرد چی؟»
محمدحسین گفت: «چرا دعوامون کنه، مگه درخته مال آقا نوری یه؟!»
گفتم: «خب آره،خونهش تو مدرسه س،پس درخت هم مال اونه.»
محمدحسین گفت: «نه خیر هم،این درخته مال همهس،مال همه بچهها، مال ماست.»
بعد باز درخت را هل دادیم؛ ولی اصلاً تکان نخورد. محمدحسین گفت: «برو به پویا وسینا هم
بگو بیان درخته رو تکون بدن.»
من دویدم و رفتم و آنها را خبر کردم. سینا گفت: «من که خرمالو دوست ندارم، وقتی آدم
میخوره، انگار تو دهنش مو درآورده.»
گفتم: «حالا بیا، ولی نخور.»
سینا آمد، پویا هم آمد و چهارتایی هی درخت را تکان دادیم.شاخههایش اصلاً تکان نخورد.
یک دانه خرمالو هم نیفتاد. من گفتم: «کاشکی میشد به کلاغه بگیم، برای ما خرمالو بکنه و
بندازه پایین.»
پویا گفت: «یک چیزی پرت کنیم به خرمالوها تا بیفته.»
یکدفعه من آقا نوری را دیدم که جارو دستش بود و داشت میآمد این طرف. خیلی ترسیدم. تندی گفتم: «بچهها آقانوری.»
بچهها هم به آقا نوری نگاه کردند پویا گفت: «به درخته نگاه نکنین که نفهمه.»
ما هم هی به زمین نگاه کردیم. آقا نوری آمد نزدیک ما. من تندی سلام کردم که خوش اخلاق بشود. سینا هم سلام کرد.
ولی پویا تپل و محمدحسین سلام نکردند.
آقا نوری نگاهمان کرد و گفت» «علیک سلام. اینجا وایسادید،خرابکاری نکنیدها.»
من تندی گفتم: «چشم، ما اصلاً درخت خرمالو رو تکون نمیدیم.»
[[page 12]]
انتهای پیام /*