مجله کودک 63 صفحه 12

کد : 109254 | تاریخ : 21/09/1381

داستان­های یک­قل،دوقل قصه چهل ونهم درخت کفش قسمت اول طاهره ایبد من عاشقِ عاشق خرمالو بودم، محمدحسین هم عاشق آن بود. خرمالو یک جور خوبی مزه می­داد بعضی­هایش را که آدم می­خورد، توی دهن آدم انگار زبر می­شد. توی مدرسه­ی آمادگی که من می­رفتم، محمدحسین هم می­رفت، یک درخت خرمالو بود که دیگر خرمالوهایش بزرگ شده بود و قرمز شده بود. من هر وقت به آنها نگاه می­کردم دهنم آب می­افتاد. خیلی دلم می­خواست یکی، دوتا، سه تا، ده تا از آنها را بخورم. برگهای درختش هم ریخته بود و فقط خرمالو داشت، یعنی برگ هم داشت، ولی کم بود. من همه­اش می­رفتم زیر آن درخت و به خرمالوهایش نگاه می­کردم. چندبار خودم دیدم که کلاغها آمدند روی درخت و هی نوک زدند به خرمالو و خوردند. آن­وقت من خیلی دلم می­خواست کلاغ بشوم و بروم خرمالوها را نوک بزنم. آخر این جوری که نمی­توانستم از درخت بروم بالا. محمدحسین هم خیلی دلش می­خواست خرمالو بخورد. یک روز دوتایی­مان رفتیم زیر درخت خرمالو. محمدحسین گفت: «بیا تکونش بدیم تا خرمالوهاش بریزه، بعد بخوریمشون.» بعد یکی­مان رفت این طرف و یکی­مان آن طرف و هی درخت را هل دادیم. اصلاً اصلاً تکان نمی­خورد. بیشترتر هل دادیم، باز هم تکان نخورد. من گفتم: «اگه یک وقت آقا نوری اومد، دعوامون کرد چی؟» محمدحسین گفت: «چرا دعوامون کنه، مگه درخته مال آقا نوری یه؟!» گفتم: «خب آره،خونه­ش تو مدرسه س،پس درخت هم مال اونه.» محمدحسین گفت: «نه خیر هم،این درخته مال همه­س،مال همه بچه­ها، مال ماست.» بعد باز درخت را هل دادیم؛ ولی اصلاً تکان نخورد. محمدحسین گفت: «برو به پویا وسینا هم بگو بیان درخته رو تکون بدن.» من دویدم و رفتم و آنها را خبر کردم. سینا گفت: «من که خرمالو دوست ندارم، وقتی آدم می­خوره، انگار تو دهنش مو درآورده.» گفتم: «حالا بیا، ولی نخور.» سینا آمد، پویا هم آمد و چهارتایی هی درخت را تکان دادیم.شاخه­هایش اصلاً تکان نخورد. یک دانه خرمالو هم نیفتاد. من گفتم: «کاشکی می­شد به کلاغه بگیم، برای ما خرمالو بکنه و بندازه پایین.» پویا گفت: «یک چیزی پرت کنیم به خرمالوها تا بیفته.» یکدفعه من آقا نوری را دیدم که جارو دستش بود و داشت می­آمد این طرف. خیلی ترسیدم. تندی گفتم: «بچه­ها آقانوری.» بچه­ها هم به آقا نوری نگاه کردند پویا گفت: «به درخته نگاه نکنین که نفهمه.» ما هم هی به زمین نگاه کردیم. آقا نوری آمد نزدیک ما. من تندی سلام کردم که خوش اخلاق بشود. سینا هم سلام کرد. ولی پویا تپل و محمدحسین سلام نکردند. آقا نوری نگاهمان کرد و گفت» «علیک سلام. اینجا وایسادید،خرابکاری نکنیدها.» من تندی گفتم: «چشم، ما اصلاً درخت خرمالو رو تکون نمی­دیم.»

[[page 12]]

انتهای پیام /*