
پویا تپلِ لوس زد تو کمرم و تندی گفت: «ما داریم اینجا بازی
میکنیم.»
آقا نوری یک جوری نگاهمان کرد و بعدش راه افتاد و همان
جوری هم که میرفت، گفت: «ها؟گفته باشم.»
بعد رفت.سینا گفت: «محمد مهدی.چرا بهش میگی
ما به درخت خرمالو کاری نداریم؟»
گفتم: «ولم کن. میرم به خاله معلم میگمها.»
محمدحسین گفت: «الان زنگ میزننها.»
بعد یکی از کفششهایش را درآورد و پرت کرد بالای
درخت. نخورد به خرمالو و افتاد پایین.دوباره کفشش را
برداشت و پرت کرد. محمدحسین همین جوری پایش را
گذاشته بود روی زمین. گفتم: «الان جورابت کثیف میشه،
مامانی دعوات میکنه.»
محمدحسین گفت: «به تو چه... اگه خرمالو بیفته، من
به شما نمیدمها، کفش خودمه.»
پویا تپل هم یک کفشش را درآورد. من هم یک کفشم را
درآوردم و برای این که جورابم کثیف نشود،جورابم را هم درآوردم.
سینا گفت: «من که دوست ندارم.»
بعد هی کفشهایمان را انداختیم بالا. بیشترشان به شاخه درخت نمیخوردند،
آخر خیلی بالا نمیرفتند. بعد یکدفعه یکیشان خورد و یک خرمالو افتاد.
من تندی برش داشتم؛ ولی محمدحسین تندی از دستم قاپید.
گفتم: «بده،خودم برش داشتم.»
محمدحسین گفت: «کفش خودم بهش خورد.»
پویا تپل گفت: «نه خیر کفش من خورد بهش،مال منه.»
دیگر داشت دعوا میشد. من گفتم: «اصلاً اینو نخوریم.»
هر خرمالویی که افتاد، نگه داریم، زیاد زیاد بشه، بعد یکی یکی
بخوریم.»
پویا تپل گفت: «باشه.»
محمدحسین اول نگاه کرد و بعد گفت: «پس دست
خودم باشه.»
من گفتم: «بدیم دست سینا که خرمالو دوست نداره.»
محمدحسین هم قبول کرد وآن یکی را دادیم به سینا و دوباره کفشهایمان را پرت کردیم بالای درخت و هی باز پرت
کردیم تا یک خرمالوی دیگر افتاد وآن را هم دادیم به سینا و باز کفشمان را پرت کردیم و هی پرت کردیم که یکدفعهای
کفش پویا تپل روی یک شاخۀ درخت گیر کرد و همان جا ماند. من و محمدحسین و سینا زدیم زیر خنده.پویا تپل ناراحت
شد و گفت: «خنده داره؟اِه.»
بعد درخت را تکان داد. درخته تکان نخورد و کفش پویا هم نیفتاد.
ادامه دارد
[[page 13]]
انتهای پیام /*