مجله کودک 64 صفحه 25

کد : 109303 | تاریخ : 28/09/1381

مادربزرگ گفت:«عزیزم، پاهایت وقتی بزرگ شدند که در هوای تازه و آفتابی بازی می کردی، درست مثل همین حالا. به نظر من حتی بلوزت هم برایت تنگ شده است.» آنی داخل خانه رفت تاعصرانه بخورد.خواهر بزرگترش «آنجلا» داشت یک ساندویچ درست می کرد. آنی از خواهرش پرسید: «آنجلا کفشهایم خیلی تنگ شده من کی بزرگ شدم؟» آنجلا گفت: «دیروز وقتی که ناهار می خوردی، من دو تا ساندویچ درست کردم و تو هر دوتای آنها را خوردی» آنی لبخند زد. او یاد مزه خیلی خوب ساندویچ ها افتاد. خواهرش لای آنها کاهو و گوجه فرنگی گذاشته بود، آنها خیلی خیلی خوشمزه بودند. اما باز هم یادش نمی آمد که وقتی داشت آنها را می خورد، پاهایش بزرگ شده باشند. وقتی آن شب مادر آمد تا به او در خوابیدن و عوض کردن لباسهایش کمک کند، او هنوز داشت به کفشهای نویی که پدر برایش خریده بود نگاه می کرد. کفشهای زیبا به رنگ سفید با گلهای بنفش. اما هنوز هم نمی دانست پاهایش دقیقاً کی بزرگ شده اند. آنی از مادرش پرسید: «مادر، پاهای من کی بزرگ شدند؟» مادر گفت: عزیزم تو همیشه در حال بزرگ شدن هستی،وقتی که غذا می­خوری، بازی می کنی و حتی موقعی که می خوابی. اما فقط وقتی می فهمی بزرگ شده ای که ...» آنی با خوشحال گفت: «حالا فهمیدم، وقتی که پنجه­های پایم به هم فشار می­آورد و کفشم تنگ می شود و پدر برایم یک کفش نو می خرد، بله درست آن موقع است که می فهمم بزرگ شده ام.»

[[page 25]]

انتهای پیام /*