
داستانهای
یکقل،دوقل
قسمت پنجاهم
منمدرسه نمیرم
این قدر گلویم درد میکرد، این قدر زیاد درد میکرد که خیلی درد میکرد. همۀ طاهره ایبد
همهاش سرفه میکردم، گردنم هم درد میکرد. همهاش میخواستم
بخوابم. مامانی گفت که من مریض شدهام. گفت که سرما خوردهام.
آن روز محمد حسین آمد و گفت: «محمدمهدی،پاشو زورو بازی کنیم.»
گفتم: «نمیخوام، میخوام بخوابم، من مریضم.»
محمدحسین گفت: «پاشو دیگه.»
گفتم: «خب سرما خوردم. تب دارم. باید استراحت کنم.»
محمدحسین کف دستش را گذاشت روی پیشانی من و گفت: «وای تو خیلی
داغی.»
بعد دوید و مامان را صدا زد و گفت:«مامانی، مامانی، محمد مهدی این قدر زیاد تب
داره.تبش هشتاد، نوده.»
مامانی گفت: «واه! مگه ما تب هشتاد، نود هم داریم؟!»
بعد مامانی آمد و دستش را گذاشت روی پیشانی من و گفت: «الان پاشویهات
میکنم»
من دوست نداشتم مامانی هی مرا پاشو،بشین کند،آخر من مریض بودم.
به مامانی گفتم: «نمیخوام.»
وقتی داشتم میگفتم نمیخواهم،چشمم هم سوخت واشکش آمد بیرون. مامانی
گفت:
«اِه،چیه عزیزم، چرا گریه میکنی؟ چی رو نمیخوای؟»
گفتم: «من همۀ همۀ جام درد میکنه، نمیتونم پاشو بشین کنم.»
مامانی خندید و نازم کرد، اشکم را هم پاک کرد و گفت: «عزیزم،پاشو،بشین نه،
پاشویه.باید پاهات رو تو آب نیمه گرم ماساژ بدم تا تبت بیاد پایین،یک دستمال خیس
هم بگذارم رو سرت.»
محمدحسین گفت: «چرا محمدمهدی سرما خورده؟»
مامانی گفت: «حتماً درست لباس نپوشیده، رفته بیرون.»
بعد مامانی رفت که پاشویه بیاورد.آن وقت محمدحسین از توی اتاق داد زد:
«مامانی... محمدمهدی فردا میآد مدرسه؟»
وقتی او داد میزد،سرم بیشترتر درد میگرفت.میخواستم به او بگویم یواش حرف
[[page 14]]
انتهای پیام /*