
خوابیدی.»
بعد همین جوری که او را دعوا کرد. دوای مرا هم داد که بخورم. شربتش خیلی بدمزه بود؛ نمیخواستم بخورم. مامانی گفت: «باید بخوری، نخوری به زور میریزم تو گلوت.»
من مجبوری آن را خوردم و بعد تندی یک لیوان آب خوردم که مزهاش برود.
مامانی که خواست دواها را ببرد به محمد حسین گفت: «وای به حالت اگه مریض بشی.»
محمد حسین هیچی
نگفت. مامانی رفت؛ ولی
هی تند و تند میآمد و توی
اتاق سرک میکشید که
محمد حسین نیاید پیش من.
نزدیک شب بود و من باز
دوباره خوابیدم و بیدار که شدم دیدم محمد
حسین هم روی تختش خوابیده. خواب نبود. یک دستمال کاغذی خیس کرده بود و گذاشته بود روی سرش. گفتم: «تو هم مریض شدی؟»
گفت: «آره، من خیلی مریضم. از تو بیشترتر، دیگه نباید فردا برم مدرسه.»
همان موقع بابایی آمد خانه و آمد توی اتاق ما و محمدحسین را که دید گفت: «اه، تو هم مریض شدی؟»
محمد حسین کلک گفت: «وای سرم، من مریضم. تب دارم.»
بابایی آمد ودست محمدحسین را گرفت که ببیند تب دارد یا نه. بعد هم دست گذاشت روی پیشانیاش و گفت: «کی دستمال گذاشته روسرت؟»
محمدحسین گفت: «خودم، خب خیلی تب دارم.»
بابایی زد پشت محمد حسین و گفت: پاشو کلک، تبت کجا بوده! پاشو ببینم. تو از من سالمتری.»
محمد حسین بلند شد و نشست و با اخـم گفت: «به من چه، اگه محمد مهدی نره مدرسه منم نمیرم.»
مامانی هم آمد و چغلی محمد حسین را به بابایی کرد. محمد حسین هم جیغ و داد راه انداخت که مدرسه نمیرود.
صبح که شد بابایی آمد و محمد حسین را صدا کرد تا برود مدرسه. محمد حسین بیحال گفت: «من مریضم.»
بابایی دست گذاشت روی پیشانی محمدحسین ومامانی را صدا کرد و گفت: «مثل اینکه محمدحسین هم گرفته.»
مامانی آمد توی اتاق و گفت: «کلک میزنه.»
بعد دست گذاشت روی پیشانی محمد حسین و به بابایی نگاه کرد. بابایی گفت: «تبداره. باید ببرمش دکتر.»
مامانی گفت: «از بس دیروز هی رفت پیش محمد مهدی.»
بعد مامانی لباس تن محمد حسین کرد. محمد حسین هم هی غر میزد و میگفت: «سـرم درد میکنه، گردنم درد میکنه.»
بابایی زود او را برد دکتر. مامانی هم دواهای مرا داد. وقتی بابایی و محمد حسین آمدند، محمد حسین داشت گریه میکرد و هی میگفت: «من دیگه آمپول نمیزنم. آقای دکتر خیلی بد بود، لوس بود. من دوستش ندارم.»
بابایی او را خواباند توی تختش و گفت: «دوتا آمپول دیگه داری، باید بزنی.»
مامانی گفت: «باز هم برو خودت رو مریض کن که نری مدرسه.»
محمد حسین همین جوری گریـه میکرد تا خوابش برد. وقتی هم بیدار شد، باز هم گریه کرد وغر زد که آمپول نمیزند. شب که بابایی خواست او را ببرد و آمپولش را بزند محمد حسین گفت: «من آمپول نمیزنم، فردا هم میروم مدرسه.»
مامانی هم گفت: «تا حالت خوب نشه، نمیتونی مدرسه بری، آمپول هم باید بزنی.»
این دفعه محمد حسین جیغ و داد راه انداخت؛ ولی باز بابایی او را بغل کرد و برد تا آمپولش بزند.
[[page 15]]
انتهای پیام /*