مجله کودک 66 صفحه 29

کد : 109379 | تاریخ : 12/10/1381

عقب خوابش برد وخرخرش بلند شد. ننه کلاغه هی برمی­گشت و خرخر را نگاه می­کرد. وسط راه به عمو زحمتکش گفت: «این­جوری نمی­شه که بشه، باید یک فکری به حال این خیابون بکنیم، هر روز یک اتفاقی برای یکی می­افته.» عمو زحمتکش با اوقات تلخی گفت: «چی کار کنیم ننه کلاغه... همه­اش تقصیر من بود که با ماشین اومدم تو جنگل تا اونجا زندگی کنم.» آقا خرسه اصلا حال و حوصله حرف زدن نداشـت، فقط داشت غصه خرخر را می­خورد. ننه کلاغه گفت: «بی­خود این­حرفها رو نزن، این چیزها ربطی به شما نداره. اگه یکی دیگه هم می­اومد باز همین اتفاق می­افتاد. مسئله اینجاست که حیوونا نمی­دونن چی کار باید بکنن.» خرخر بیدار شد و شروع کرد به نالیدن. آقاخرسه گفت: «خرخر، پسرم، حالت خوبه؟» خرخر گفت: «شما کی هستید؟ دارید منو کجا می­برید؟» آقاخرسه با اوقات تلخی گفت: «ننه کلاغه چی کار کنم، اون منو نمی­شناسه.» ننه کلاغه برگشت و رو به خرخر کرد و گفت: «خرخر، ننه جون، منو می­شناسی؟» خرخر گفت: «نه.» ننه کلاغه گفت: «باید یک فکر دیگه بکنیم.» به جنگل که رسیدند. عمو زحمتکش گفت: «ببینم خرخر اینجا رو یادته.» خرخر گفت: «خرخر کیه؟ من خرخرم؟» آقاخرسه گفت: «معلومه­که توخرخری، پسر خوشگلم. خب بگو اینجا رو می­شناسی؟» خرخر گفت: «نه، من هیچی یادم نیست.» آقا خرسه دوباره اوقاتش تلخ شد. عمو زحمتکش گاز داد و رفت و رفت تا رسید نزدیک خانۀ آقا خرسه. خاله میمون ومی­مو وآقاخرگوشه و خورخور وخانم قورباغه و قورقوری منتظر آنها بودند. ماشین که ایستاد، همگی از ماشین پیاده شدند. تا خرخر پایین آمد، می­مو پسر خاله میمون و خورخور،پسرآقاخرگوشه به سرعت به طرف او دویدند تا اورا بغل کنند،اماآن­قدر سرعتشان زیاد بود که سه­تایی باهم­خوردندزمین.آقاخرسه داد زد: «وای بچه­ام!» و بعد دوید طرف بچه­ها، یکدفعه خرخر داد زد: «می­مو، خورخور چی کار می­کنین؟ کمرم درد گرفت.» ننه کلاغه هم داد زد: «خدا روشکر حالش خوب شد.» آقاخرسه هم از خوشحالی پسرش را بغل کرد و چرخید و چرخید.

[[page 29]]

انتهای پیام /*