
او، و آفتابگردانها
او داشت غروب میکرد، مزرعه پر بود از آفتابگردان.
آفتابگردانها همه رو به خورشید بودند. آن نقطۀ زرد رنگ
پر نور دیگر داشت میرفت. آفتابگردانها همه روبه او خبردار
ایستاده بودند.
آفتابگردانها کم کم چشمهایشان را میبستند، سرشان
را پایین میانداختند و میخوابیدند. او را دوست داشتند،
صبحها هر وقت که میآمد چشمهایشان را باز میکردند و
تا غروب به او نگاه میکردند. شب که میشد او میرفت
و آفتابگردانها چشمهایشان را میبستند و سرشان را پایین
میانداختند تا به کس دیگری نگاه نکنند. صبح که شد او
کمکم پیدایش شد، همه جا روشن شد. آفتابگردانها
چشمهایشان راباز کردند و به او نگاه کردند، او هم آفتابگردانها
را. ناگهان دستهای سیاه از پرندگان در آسمان دیده شد.
آنها مستقیم به طرف آفتابگردانها میآمدند. آفتابگردانها
دیگر او را نمیدیدند و فقط آن دستۀ سیاه پرندگان را
میدیدند. دستۀ سیاه به آفتابگردانها نزدیک و نزدیکتر
میشدند. پرندههای سیاه حمله کردند به طرف آفتابگردانها.
آفتابگردانها نترسیدند و فقط به او نگاه میکردند. پرندگان
سیاه رنگ افتادند به جان آفتابگردانها.
آفتابگردانها تکّه تکّه شدند و یکی یکی به زمین افتادند،
ولی باز هم به او نگاه میکردند. او ناراحت بود و غمگین.
دستۀ پرندگان سیاه رنگ بعد از کشتن آفتابگردانها غارغارکنان
به طرف سیاهی رفتند، به جایی که او غروب کرده بود.
امیر صادقی، 13 ساله از تهران
لبخند به آسمان
من یک دانه لوبیا بودم که در کنار لوبیاهای
دیگر زندگی میکردم.
یک روز از خانم صاحبخانه شنیدم که
میخواهد من و دوستان را بکارد. من به دوستان
دیگر هم خبر دادم که صاحبخانه میخواهد مارا
بکارد. من و دوستانم خوشحال شدیم. من از خانم
صاحبخانه شنیده بودم که همین امروز و فردا ما
را میکارند و بالاخره آن روز رسید.
صاحبخانه ما را در خاک کاشت و به ما آب
پاشید، آنجا جای خوبی بود، به ما آب، خاک و نور
خورشید میرسید. من همان لوبیای کوچولو بودم،
اما بعد از چند روز ریشه درآوردم.
ریشه خیلی به من کمک میکرد. آب و خاک
را جذب میکرد و به بدن من میداد. من با کمک
ریشهتوانستم هر روز سالم و قویتر شوم و بدن
من مقداری غذا را به ریشه میداد تا ریشه، پوشیده
و خشک نشود و از بین نرود.
با کمک ریشه، نوک من سبز شد و من
خوشحال شدم و خورشید دوباره شاد و سرحال
شد.
حالا دیگر همۀ لوبیاها سبز شده بودند.
صاحبخانه آمد و شاد شد و همه از این که دوباره
همدیگر را دیده بودند، خوشحال بودند و به آسمان
لبخند میزدند.
20/7/81
زهرا اسحقی- کلاس دوم دبستان- از نوشهر
رویا خوش طینت،
از تهران
[[page 4]]
انتهای پیام /*