
شعر دوست
نان و برف
جعفر ابراهیمی «شاهد»
خواهرم گفت: «ببین!»
برف میبارد باز!»
مادر گفت: «هوا،
سوزِ بد دارد باز!»
پرده را زد به کنار
برفها را دیدم
در دلم از شادی
مثل گل خندیدم
همه جا بود سفید
کوچه و بام و درخت
باز هم میبارید
از هوا، برفی سخت!
باز برف و بازی!
باز آدم برفی!
من شنیدم ناگاه
که پدر زد حرفی:
«باز جیب خالی
باز هم بیکاری!
باز میبارد برف؟»
مادرم گفت: «آری!»
پدرم غمگین بود
داشت بر لب، سیگار!
مادرم گفت: «پدر
باز هم شد بیکار!»
در خیابان، پدرم
دوره گردی میکرد
سخت میشد کارش
تا هوا میشد سرد!
کار او مشکل بود
زیر برف و باران!
برف تا میبارید
خانه میشد بینان!
[[page 8]]
انتهای پیام /*