
خانوم بزرگ و آژان
خانوم بزرگ» روبندهاش را بست، چادرش را سر کرد،
بقچۀ حمامش را برداشت، کفشهایش را پوشید
و راه افتاد. به هشتی که رسید، صدای «آقاجان»
از اتاقش بلند شد:
- کجا میری خانوم؟ مگه صد دفعه نگفتم
توی مَطبَخ*، یه دیگ آب بذار گرم بشه. همون
جا حموم کن!
خانوم بزرگ ایستاد و گفت:
- برای چی آقا؟ مگه درِ حموم رو گِل گرفتن ؟ اینجا توی
این سرما خودم رو بشورم که مریض بشم و بیفتم کنج اتاق؟
آقا جان، عصا زنان از در اتاقش بیرون آمد و روی ایوان ایستاد
و با مهربانی گفت:
- خدا نکنه خانوم، اون مرض بخوره توی کمر رضاخان
قلدر که مارو به این روز انداخت. ولی اگه شما با حجاب بری
توی کوچه که آژانها* میگیرنت، میبرنت، اون وقت من
بیچاره میشم!
خانوم بزرگ، شیرین خندید و گفت:
- دشمنت بیچاره بشه آقا، آژان کی باشه که بتونه منو
بگیره! صبرکن و دندون رو جیگر بذار، میرم و صحیح و سالم
بر میگردم...
هنوز به انتهای کوچه نرسیده بود که صدای کلفتی گفت:
- ایست!
چند تا زن که نزدیک خانوم بزرگ، با ترس و لرز راه
میرفتند، به محض شنیدن صدای آژان فرار کردند و هر کدام
از درخانهای تو رفتند و در را بستند. امّا خانوم بزرگ مثل شیر
ایستاده بود. آژان اخموی سبیلو جلو آمد و گفت:
- عجب رویی داری زن؟ اقَلاً فرار میکردی!
خانوم بزرگ با تندی جواب داد:
- اوّلاًکه فرار مال دزداس، من که دزد نیستم، ثانیاً، از دست
کی فرار کنم.
- خب معلومه، از دست من!
تو؟ تو مگه آژان نیستی؟ تو
باید حافظ جون من باشی. برای چی
از تو بترسم؟
آژان سیبلو که حوصلهاش سر
رفته بود، با بد اخلاقی گفت:
- صورتت رو که نمیبینم، اما از صدات
معلومه سنّ و سالی داری،پس خودته به نفهمینزن، اینا چیه
که تنت کردی؟
خانوم بزرگ خندید و گفت:
- همون چیزی که مادر و خواهرت، یک عمر تنشون کردن.
تو که از فرنگ نیومدی، مال همین آب و خاکی. اگه نیستی،
بگو. بگو تا بدونم با هم وطن خودم طرفم یا با اجنبی*؟
آژان سبیلو کـه به رگ غیرتش برخورده بود، گفت:
- این حرفا کدومه؟ اجنبی چیه؟ احترام خودتو نگهدار مادر!
- مادر؟ تو به من میگی مادر؟ خدا نکنه که من مادر تو
باشم!
آژان سبیلو که خیلی ناراحت شده بود، گفت:
[[page 10]]
انتهای پیام /*