
داستان های یک قل، دو قل
قصه پنجاه و یکم
سینمای کله گندهها
قسمت اول
ما اصلاً اصلاً نرفته بودیم سینما. آن روزی که
پنجشنبه بود و عصر هم بود، بابایی گفت که بلند شوید
و برویم سینما. من و محمد حسین کل زیاد زیاد خوشحال
شدیم. وقتی خواستیم برویم، بابایی و مامانی هی گفتند:
«تو سینما سر و صدا نکنیدها، حرف نزنیدها، خش خش
نکنید ها، بَده».
محمد حسین گفت: «مگه سینما، کلاس آمادگییه؟»
بابایی گفت: «نه، کلاس نیست، اما مردم اونجا
میخوان فیلم ببینن، اگه سر و صدا باشه، ناراحت میشن.»
من شلوارم را کشیدم بالا و به بابایی
گفتم که دگمهاش را ببندد. بعد هم
گفتم: «خب ما که از تو تلویزیون فیلم
نگاه میکنیم، حرف هم میزنیم،
فیلم هم نگاه میکنیم.»
بابایی گفت: «سینما با خونه فرق
داره.»
بعد دیگر رفتیم. سینما یک
جای خیلی خیلی بزرگ بود، کلی
عکس خوشگل هم داشت که
همهاش مال فیلم بود. من و
محمد حسین تندی دویدیم و
رفتیم کنار دیوار تا عکسها را نگاه
کنیم. هی یکی یکی عکسها را
طاهره ایبد
نگاه کردیم. محمد حسین عاشق فیلمهایی بود که تویش
تفنگ بازی میکردند. من فیلمهای حیوانی را هم دوست
داشتم. اسب سواری را هم خیلی دوست داشتم. مثل
زورو.
یک عکسی بود که یک آقاهه با مشت، محکم زده
بود توی صورت یک آقای دیگر. محمد حسین گفت:
«اینا آدم بدها هستن.»
بعد یک عکس دیگر بود که یک آقا پلیسه، دو تا مرد
را دستگیر کرده بود. محمد حسین گفت: «این آقا پلیسه
همه دزدها رو دستگیر میکنه. خیلی زورش زیاده.»
بعد یک عکس دیگر را نگاه کردیم که آقا پلیسه با
یک خانمه عروسی کرده بود و گفت: «این خانمه به
آقا پلیسه میگه اگر همۀ همۀ دزدها رو بردی زندان و
دستگیرشون کردی، من باهات عروسی میکنم. بعد که
آقا پلیسه همۀ آدمبدهارو دستگیر میکنه، خانمه عروسش
میشه.»
هلش دادم و گفتم: «الکی نگو».
محمد حسین هم مرا هل داد و گفت: «الکی نمیگم
که، لوس»
گفتم :«خودت لوسی که از خودت این حرفها رو
میسازی»
محمد حسین باز مرا هل داد و گفت: «مثل این آقاهه
همچنین با مشت میزنم تو دماغت که خون بیاد.»
[[page 14]]
انتهای پیام /*