مجله کودک 67 صفحه 14

کد : 109400 | تاریخ : 19/10/1381

داستان های یک قل، دو قل قصه پنجاه و یکم سینمای کله گندهها قسمت اول ما اصلاً اصلاً نرفته بودیم سینما. آن روزی که پنج­شنبه بود و عصر هم بود، بابایی گفت که بلند شوید و برویم سینما. من و محمد حسین کل زیاد زیاد خوشحال شدیم. وقتی خواستیم برویم، بابایی و مامانی هی گفتند: «تو سینما سر و صدا نکنیدها، حرف نزنیدها، خش خش نکنید ها، بَده». محمد حسین گفت: «مگه سینما، کلاس آمادگی­یه؟» بابایی گفت: «نه، کلاس نیست، اما مردم اونجا می­خوان فیلم ببینن، اگه سر و صدا باشه، ناراحت می­شن.» من شلوارم را کشیدم بالا و به بابایی گفتم که دگمه­اش را ببندد. بعد هم گفتم: «خب ما که از تو تلویزیون فیلم نگاه می­کنیم، حرف هم می­زنیم، فیلم هم نگاه می­کنیم.» بابایی گفت: «سینما با خونه فرق داره.» بعد دیگر رفتیم. سینما یک جای خیلی خیلی بزرگ بود، کلی عکس خوشگل هم داشت که همه­اش مال فیلم بود. من و محمد حسین تندی دویدیم و رفتیم کنار دیوار تا عکسها را نگاه کنیم. هی یکی یکی عکسها را طاهره ایبد نگاه کردیم. محمد حسین عاشق فیلم­هایی بود که تویش تفنگ بازی می­کردند. من فیلم­های حیوانی را هم دوست داشتم. اسب سواری را هم خیلی دوست داشتم. مثل زورو. یک عکسی بود که یک آقاهه با مشت، محکم زده بود توی صورت یک آقای دیگر. محمد حسین گفت: «اینا آدم بدها هستن.» بعد یک عکس دیگر بود که یک آقا پلیسه، دو تا مرد را دستگیر کرده بود. محمد حسین گفت: «این آقا پلیسه همه دزدها رو دستگیر می­کنه. خیلی زورش زیاده.» بعد یک عکس دیگر را نگاه کردیم که آقا پلیسه با یک خانمه عروسی کرده بود و گفت: «این خانمه به آقا پلیسه می­گه اگر همۀ همۀ دزدها رو بردی زندان و دستگیرشون کردی، من باهات عروسی می­کنم. بعد که آقا پلیسه همۀ آدم­بدهارو دستگیر میکنه، خانمه عروسش می­شه.» هلش دادم و گفتم: «الکی نگو». محمد حسین هم مرا هل داد و گفت: «الکی نمی­گم که، لوس» گفتم :«خودت لوسی که از خودت این حرفها رو می­سازی» محمد حسین باز مرا هل داد و گفت: «مثل این آقاهه همچنین با مشت می­زنم تو دماغت که خون بیاد.»

[[page 14]]

انتهای پیام /*