
گفتم: «اون وقت آقا پلیسه میاد دستگیرت میکنه.»
محمد حسین یک جوری که مسخره بازی باشد،
خندید و گفت: «اِهکی، من پلیس ها رو هم میزنم.»
گفم: «پس تو هم آدم بدی.»
محمدحسینِ لوس باز هم مرا هل داد و گفت: «نه خیر
خودت بدی.»
بعد مامانی که نشسته بود روی صندلی، ما را دید که
دعوایمان شده. زود با بابایی آمدند، مامانی گفت: «اِه،
بچهها، این چه کای یه که میکنید، زشته، جلو مردم.»
من چسبیدم به مامانی و گفتم: «همهاش تقصیر این
محمد حسینه.»
محمد حسین گفت: «نه خیر تقصیر خودشه.»
بابایی گفت: «دیگه بسه، بریم، فیلم الان شروع
میشه.»
بعد بابایی دست محمد حسین را گرفت و مامانی هم
دست مرا. محمد حسین گفت: «من خوراکی
میخوام.»
من هم میخواستم، پف فیل و
بیسکویت و آب میوه خریدیم.
آدمهایی که داشتند میرفتند توی
سینما، هی من و محمد حسین را نگاه
میکردند و میخندیدند.
من گفتم: «مگه ما فیلم خنده داریم
که اینا هی به ما میخندن.»
مامانی گفت: «نه، چون خیلی شبیه
هم هستید، براشون جالبه، نگاتون
میکنن.»
محمد حسین گفت: «من اصلاً هم شکل
این محمد مهدی نیستم. محمد مهدی زشته.»
بابایی اخم کرد و به محمد حسین گفت:
«اگه محمد مهدی زشته، تو هم زشتی، برای
این که شما دو تا دوقلو هستید و همه چیزهاتون شبیه
هم است.»
محمد حسین که به من نگاه کرد،
من برایش زبان درآوردم. محمد حسین
هم تندی گفت: «اِه، بابایی، اینو نگاه
کن.»
من هم گفتم: «من که کاریش
ندارم.»
بعد رفتیم توی سالن که
یک عالمه صندلی داشت. کنار
صندلیهای اول هم چراغ بود،
چراغش هم قرمز بود. من دلم
میخواست بروم با چراغها
بازی کنم؛ ولی مامانی
نگذاشت.
ادامه دارد
[[page 15]]
انتهای پیام /*