
خدا را شکر که پدر به کمکم آمد. خیلی محکم و جدّی گفت:
«اشتباه میکنید آقای سهیلی! اتفاقاً محمّد من هم برای شرکت
در تظاهرات میخواد بره بیرون.»
چشمهای مرد ساواکی گرد شد، انگار انتظار این جواب
را نداشت. ولی خودش را به نفهمی زد و گفت: «خُب بچّهس
دیگه، حوصلهش سر میره، امّا همونطور که خودتون گفتین
بیرون امن نیست، بچه باید توی خونه بشینه و درسش
رو بخونه.»
پدرم پوزخندی زد و گفت: «درس؟ کدوم درس؟ وقتی
مدرسهای باز نیست، درس و مشق کجا
بود؟»
آقای سهیلی با حالت
پیروزمندانهای گفت: « نگفتم؟
نگفتم خرابکارها چه به روز مملکت آوردن؟
بفرمایید، نمونهاش همین
مدرسهها، نمیذارن بچههای
مردم به درسشون برسن...»
پدرم که کم کم داشت عصبانی میشد، گفت: «اگه
سربازای شاه رو میفرمایید، من هم با شما موافقم، از خدا
بیخبرها به بچّههای دانشآموز هم رحم نکردن. 13 آبان که
یادتون نرفته؟»
آقای سهیلی از جا پرید و فریاد کشید: «به ارتش شاهنشاه
توهین نکنید! اگر آنها نبودن که حالا مملکت...»
پدرم حرف او را قطع کرد و گفت: «من به ارتش توهین
نمیکنم، بیشتر اونا به مردم پیوستن. منظور من اون عّده
مزدوره که هنوز سنگ این خائن رو به سینه میزنن.»
چشمهای آقای سهیلی داشت از حدقه در میآمد. از سر
ناچاری رو به مادرم کرد وگفت: «نیره خانم، شما یه چیزی
بگید. این آقا منوچهر هرچی از دهنش در میاد به شاهنشاه
میگه، از خونواده شما دیگه توقع نداشتم!»
پدر طاقت نیاورد و از اتاق رفت بیرون، امّا من ماندم که
ادامۀ ماجرا را ببینم. مادرم که دیگر رودربایستی را کنار گذاشته
بود، چادرش را روی صورتش محکم کرد و گفت: «نه آقای
سهیلی، آقا منوچهر درست میگن. شما که میدونین همۀ ما
مقلّد امام خمینی هستیم، نباید این حرفها رو میزدین.»
آقای سهیلی با همان چشمهای گرده شده، پرسید: «یعنی
شما هم با شاه مخالفین؟»
مادرم خندهای کرد و گفت: «شاه؟ کاش واقعا شاه بود و
آقای خودش بود، حالا که میبینیم نوکر حلقه به گوش
آمریکاست!»
آقای سهیلی که در نبود پدرم حسابی شیر
شده بود، از جا پرید و فریاد زد: «چشمم روشن!
حرفهای تازه یاد گرفتین! اصلا شماها رو چه به
این حرفا؟ شما ها کی هستین که بخواهید
درباره ملکت تصمیم بگیرین؟»
مادرم خیلی خونسرد جواب داد: «اتفاقاً
این ما هستیم که تصمیم میگیریم.
امام خمینی به ما یاد داد که خودمون
برای مملکت تصمیم بگیریم.»
آقای سهیلی که از خشم میلرزید، بلند شد که
برود. من و مادر هم تا ایوان، همراهش
رفتیم و مادر گفت: «خیلی خوش اومدین،
به سلامت.»
آقای سهیلی در حالی که کفشش را میپوشید، دستهایش
را به نشانه تهدید بلند کرد و به مادرم گفت: «امّا بدونین که
این مملکت شاه داره!»
در همین حال، صدای زنگ در به گوش رسید. پدر که
توی حیاط بود، رفت تا در را باز کند.آقای سهیلیهم همینطور
جملۀ آخرش را تکرار میکرد، طوری که من خندهام گرفته
بود. کسی که پشت در بود، دایی مرتضی بود. انگار خبری
آورده بود، از خوشحالی میخواست پر در بیاورد. من و مادر
به طرف در دویدیم و کنار پدر ایستادیم. همین که خبر را
شنیدیم، سهتایی با هم فریاد زدیم: «راست میگی!»
آقای سهیلی که داشت جملۀ آخرش را تکرار میکرد، با
کنجکاوی احمقانهای به ما نگاه کرد. میخواست بداند چه
خبر شده، که سه تایی با هم گفتیم: «آقای سهیلی، شاه فرار
کرد!»
آقای سهیلی روی پلهها نشست. ما هم با دایی مرتضی
دویدیم توی خیابان.
26 دی 1357 روز فرار شاه از ایران است.
از بزرگترها بخواهید خاطرات این روز را
برایتان تعریف کنند.
[[page 11]]
انتهای پیام /*