مجله کودک 68 صفحه 11

کد : 109433 | تاریخ : 26/10/1381

خدا را شکر که پدر به کمکم آمد. خیلی محکم و جدّی گفت: «اشتباه می­کنید آقای سهیلی! اتفاقاً محمّد من هم برای شرکت در تظاهرات می­خواد بره بیرون.» چشمهای مرد ساواکی گرد شد، انگار انتظار این جواب را نداشت. ولی خودش را به نفهمی زد و گفت: «خُب بچّه­س دیگه، حوصله­ش سر می­ره، امّا همون­طور که خودتون گفتین بیرون امن نیست، بچه باید توی خونه بشینه و درسش رو بخونه.» پدرم پوزخندی زد و گفت: «درس؟ کدوم درس؟ وقتی مدرسه­ای باز نیست، درس و مشق کجا بود؟» آقای سهیلی با حالت پیروزمندانه­ای گفت: « نگفتم؟ نگفتم خرابکارها چه به روز مملکت آوردن؟ بفرمایید، نمونه­اش همین مدرسه­ها، نمی­ذارن بچه­های مردم به درسشون برسن...» پدرم که کم کم داشت عصبانی می­شد، گفت: «اگه سربازای شاه رو می­فرمایید، من هم با شما موافقم، از خدا بی­خبرها به بچّه­های دانش­آموز هم رحم نکردن. 13 آبان که یادتون نرفته؟» آقای سهیلی از جا پرید و فریاد کشید: «به ارتش شاهنشاه توهین نکنید! اگر آنها نبودن که حالا مملکت...» پدرم حرف او را قطع کرد و گفت: «من به ارتش توهین نمی­کنم، بیشتر اونا به مردم پیوستن. منظور من اون عّده مزدوره که هنوز سنگ این خائن رو به سینه می­زنن.» چشمهای آقای سهیلی داشت از حدقه در می­آمد. از سر ناچاری رو به مادرم کرد وگفت: «نیره خانم، شما یه چیزی بگید. این آقا منوچهر هرچی از دهنش در میاد به شاهنشاه می­گه، از خونواده شما دیگه توقع نداشتم!» پدر طاقت نیاورد و از اتاق رفت بیرون، امّا من ماندم که ادامۀ ماجرا را ببینم. مادرم که دیگر رودربایستی را کنار گذاشته بود، چادرش را روی صورتش محکم کرد و گفت: «نه آقای سهیلی، آقا منوچهر درست میگن. شما که می­دونین همۀ ما مقلّد امام خمینی هستیم، نباید این حرفها رو می­زدین.» آقای سهیلی با همان چشمهای گرده شده، پرسید: «یعنی شما هم با شاه مخالفین؟» مادرم خنده­ای کرد و گفت: «شاه؟ کاش واقعا شاه بود و آقای خودش بود، حالا که می­بینیم نوکر حلقه به گوش آمریکاست!» آقای سهیلی که در نبود پدرم حسابی شیر شده بود، از جا پرید و فریاد زد: «چشمم روشن! حرفهای تازه یاد گرفتین! اصلا شماها رو چه به این حرفا؟ شما ها کی هستین که بخواهید درباره ملکت تصمیم بگیرین؟» مادرم خیلی خونسرد جواب داد: «اتفاقاً این ما هستیم که تصمیم می­گیریم. امام خمینی به ما یاد داد که خودمون برای مملکت تصمیم بگیریم.» آقای سهیلی که از خشم می­لرزید، بلند شد که برود. من و مادر هم تا ایوان، همراهش رفتیم و مادر گفت: «خیلی خوش اومدین، به سلامت.» آقای سهیلی در حالی که کفشش را می­پوشید، دستهایش را به نشانه تهدید بلند کرد و به مادرم گفت: «امّا بدونین که این مملکت شاه داره!» در همین حال، صدای زنگ در به گوش رسید. پدر که توی حیاط بود، رفت تا در را باز کند.آقای سهیلیهم همینطور جملۀ آخرش را تکرار می­کرد، طوری که من خنده­ام گرفته بود. کسی که پشت در بود، دایی مرتضی بود. انگار خبری آورده بود، از خوشحالی می­خواست پر در بیاورد. من و مادر به طرف در دویدیم و کنار پدر ایستادیم. همین که خبر را شنیدیم، سه­تایی با هم فریاد زدیم: «راست می­گی!» آقای سهیلی که داشت جملۀ آخرش را تکرار می­کرد، با کنجکاوی احمقانه­ای به ما نگاه کرد. می­خواست بداند چه خبر شده، که سه تایی با هم گفتیم: «آقای سهیلی، شاه فرار کرد!» آقای سهیلی روی پله­ها نشست. ما هم با دایی مرتضی دویدیم توی خیابان. 26 دی 1357 روز فرار شاه از ایران است. از بزرگترها بخواهید خاطرات این روز را برایتان تعریف کنند.

[[page 11]]

انتهای پیام /*