
کله گندهها
قصه پنجاه و یکم
گفتم: «من روم نمیشه.»
محمد حسین روی شانه آقاهه هم زد و به او گفت که نمیتواند
ببیند. آن آقاهه هم رفت پایینتر. بابایی یواش گفت: «اِه، مگه نگفتم
شلوغ نکنید.»
محمد حسین گفت: «خب کلهشون گندهس، ما نمیبینیم.»
مامانی زد پشت دستش وگفت: «اِه، خدا مرگم بده، این چه طرز حرف
زدنه!»
آقاهه سرش را برگردانده بود و ما را نگاه میکرد. مامانی به آقاهه
گفت: «ببخشید.»
آقاهه باز دوباره صاف نشست. من به مامانی گفتم:«اِه، من نمیبینم.»
مامانی گفت: «بالاتر بشین.»
من پاهایم را آوردم بالا و نشستم روی صندلی. محمد حسین هم
همین کار را کرد. این جوری بهتر بود، ولی یک کمی بعد پاهایمان درد
گرفت. محمد حسین گفت: «پاشو بایستیم رو صندلی.»
دوتایی بلند شدیم. دیگر خوب میدیدیم. یکدفعه یک آقایی که پشت
سر ما بود، سرش را آورد دم گوش ما و گفت: «آقا کوچولوها، بشینید.»
من گفتم: «چشم.» و خواستم بشینم که محمد حسین گفت: «ما که
کوچولو نیستیم، ما مَردیم.»
آقاهه گفت: «خب آقایون لطفاً بشینید.»
محمد حسین گفت: « نمیشینیم، میخواهم سینما نگاه کنیم.»
آقاهه گفت: « مردها که روی صندلی نمیایستن.»
محمد حسین صورتش را به طرف آقاهه کرد و گفت: «ولی ما دوست
داریم بایستیم.»
بعد یکدفعهای آن آقاهه، مامانی را صدا زد و گفت: «ببخشید، خانم،
میشه این بچهها رو بنشونید.»
مامانی تازه فهمید که ما ایستادهایم روی صندلی، به بابایی گفت: «این
دوتا رو ببین، چقدر اذیت میکنن.»
بابایی گفت: «اینا دیگه دارن منو عصبانی میکنن. مگه این همه به
شما سفارش نکردم؟»
آدمهای توی سینما هم هی «هیس هیس» میکردند. بابایی یواش
و عصبانی گفت: «بنشینید ببینیم.»
من و محمدحسین نشستیم. من دیگر هیچی نمیدیدم، فقط یک ذره
از فیلم را میدیدم و صدایش را میشنیدم، محمد حسین هم همینطور.
ادامه دارد
[[page 15]]
انتهای پیام /*