
لبخند دوست
یادداشتهای
یک دانش آموز دیوانه
اگر یک خلبان بودم....
اگر یک خلبان بودم، تا خود مقصد برای مسافرها
آواز میخواندم تا حوصلهشان سر نرود.
اگر خلبان بودم، در هواپیما را باز میگذاشتم تا
هر کدام از مسافرها هر کجا که دلشان بخواهد
پیاده میشوند.
اگر خلبان بودم، برای هواپیمایم یک بوق بزرگ
میخریدم تا پرندهها از سر راه من کنار بروند.
اگر خلبان بودم، ابرها را میآوردم روی زمین،
تا مادربزرگ از آن ابرها برای من و خودشلحاف
درست کند.
اگر خلبان بودم، در هر سفر هشتاد تا معلّق
میزدم تا مسافرها کیف کنند، اما قبل از معلّق زدن
مطمئن میشدم که کسی توی آشپزخانه نباشد.
چون ممکن است کتری آب جوش روی مسافر
بیچاره بریزد و بسوزد.
من دوست دارم خلبان شوم، امّا میترسم وقتی
هواپیمایم به آسمان میرود و کوچک و کوچکتر
میشود، من دیگر توی هواپیما جا نگیرم و مجبور
شوم از آن بالا بپرم پایین.
خدا کند وقتی از آن بالا میافتم پایین، توی
مدرسه نیفتم، چون آن وقت آقای ناظم گوش مرا
میبرد!
[[page 16]]
انتهای پیام /*