
زهرا اقبالی، کلاس سوم، 8 ساله از تبریز
لبخند پیرمرد
سال پیش یک روز پنجشنبه هنگامی که از مدرسه به
خانه میآمدم، چشمم به دکۀ روزنامهفروشی افتاد که تازه باز
شده بود. جلوتر رفتم و دیدم پیرمردی مهربان پشت دکه
ایستاده. نگاهی به روزنامهها کردم، ناگهان چشمم به دوست
افتاد. آن را برداشتم و به قیمت آن نگاه کردم. آن روزها
قیمت دوست 50 تومان بود، ولی من 40تومان بیشتر نداشتم.
رو به مرد کردم و گفتم: «آقا، ببخشید، میشه من این مجله
رو را با 40 تومان بخرم و فردا 10 تومان برای شما بیاورم؟»
مرد، لبخندی زد و گفت: «باشه پسرجان.»
فردا هنگام آمدن به خانه، به دکّه رفتم تا پول را بدهم
دیدم که مرد جوانی، پیراهن سیاه پوشیده است، پول را دادم
و هنوز چند قدمی نرفته بودم که ناگهان برگشتم و گفتم:
«آقا ببخشید این حاج آقایی که دیروز این جا بود، کجاست؟»
گفت: «او پدرم بود که دیشب فوت کرد و عمرش را به
شما داد.» با ناراحتی به خانه رفتم، و از آن روز که
مجلۀ21دوست را خریده بودم، هرگاه به دوست نگاه میکنم،
یاد تبسم پیرمرد میافتم.
علیرضا مروی 13 ساله از تهران
فاطمه مجاب، کلاس دوم، از تهران
[[page 5]]
انتهای پیام /*