
داستان دوست
جمعه شیرین
مهری ماهوتی
غروب خنک و ساکتی بود. نسیم ملایمی از لابه لای
شاخ و برگ درختها میگذشت و آرام توی اتاقها دور
میزد. آفتاب هم نفسهای آخرش را میکشید. بایدکم کم
بار و بنهاش را جمع میکرد و میرفت.
«سیّد» فشار مختصری به در اتاقش آورد تا باز شود.
بستههای چای و نانی راکه توی دستش تاب میخورد، کنار
سماور، روی سفره گذاشت و رفت. باید پیغام آقا را به طلبهها
میرساند.
سیّد، مرد مهربانی بود. با قدمهای تند و کوتاه راه میرفت
و همیشه کمی به جلو خم میشد؛ گر چه میدانست اینکار درد
کمرش را بیشتر میکند؛ ولی چارهای نداشت.
این طور، عادت کرده بود. چند قدم جلوتر، اتاق آقا روح الله
بود. حتما او هم مثل بقیّه، بعد از خواب کوتاه بعداز ظهردوباره
مشغول درس خواندن بود. سیّد جلوی در ایستاد و گوشهایش
را تیز کرد. صدای قرچ قرچ قلم درشت میآمد. لبخندی روی
لبهایش نشست. کمرش را صاف کرد و نگاهی به داخل اتاق
انداخت. آقا روحالله و برادرش سیّد مرتضی مشغول تمرین خط
بودند سید مرتضی با خند میگفت: «میبینی روح الله، تو واقعاً
باذوقی، مدت زیادی نیست که با من تمرین میکنی؛ولی انصافاً
خیلی خوب. حتی بهتر از من. مینویسی.» و آقا روح الله فقط
سرش راتکان میداد.
سیّد مرتضی خوب برگه را نگاه کرد و ادامه داد: حالا دلم
میخواهد یک نفر از این در وارد بشود.این نوشتهها را ببیند و
نظرش را بشنوم تا مطمئن بشوم که اشتباه نمیکنم. سیّد
احساس کرد باید خبری باشد. چند بار آهسته به پنجره زد. هردو
متوجّه او شدند. سید سلامکرد و اجازه ورود خواست.آقا روحالله
با خوشرویی جواب داد:
بفرمایید آقا سید؛ خوش آمدید.
سید مرتضی کاغذ نوشته را از روی زمین برداشت. کلمات
خطاطی شدۀ روی آن با زیبایی تمام، هر نگاهی را به تماشای
خودشان دعوت میکردند. سید مرتضی یکراست به طرف سید
رفت. میدانست پیرمرد علاقه و اطلاعات فراوانی درباره هنر
خط و خوشنویسی دارد. گفت: «شما که اهل ذوقید، یک نگاهی
به این مطلب بیندازید. به ما بگویید چطور است؟»
سید نگاه تحسینآمیزی به نوشتهها انداخت و گفت: «مرحبا،
واقعاً زیباست. هر کس این صفحه را قلم زده باید به خودش
افتخارکند.»
و با همان لحن سادهاش ادامه داد: من آمدم تا پیغام آقا را
به شما برسانم. روح الله با تعجب پرسید:«پیغام حاج آقاحائری؟!»
. بله، فرمودند چند دقیقه تشریف بیاورید؛ کار واجبی دارند.
این طور که من فهمیدم، یک کشاورزی آمده- مال طرفهای
خاک فرج است- از دست شما شکایت داشت.
آقا روحالله با کنجکاوی پرسید: «مگر چه کار کردهایم
سیّد؟»
سید دستی به محاسن سفیدش کشید و چند بار سرش را
به این طرف و آن طرف تکان داد؛ که یعنی چه میدانم؟!
بعد گفت: «حالا بیایید برویم. بالاخره معلوم میشود.
[[page 10]]
انتهای پیام /*