مجله کودک 69 صفحه 14

کد : 109472 | تاریخ : 03/11/1381

قصه دوست داستان های یک قل، دو قل قصه پنجاه و یکم سینمای کله گنده ها طاهره ایبد قسمت سوم وقتی که نشستم روی صندلی سینما و دیدم که فیلم را نمی­بینم، مشمای پف فیل را باز کردم و هی خوردم، نی آب میوه­ام را هم زدم توی آن و آن را هم خوردم؛ ولی محمد حسین شکمو خوراکی­هایش را نمی­خورد. نشسته بود رویصندلی، پشتش به سینما بود و کله­اش را برده بود وسط صندلی من و خودش و هی به آن آقاهه که پشت ما بود نگاه می­کرد. گفتم: «بشین، آقاهه باز چغلی­ات را به مامانی می­کنه­ها.» امّا محمد حسین گوشش بدهکار نبود. باز گفتم: «بابایی دعوات می­کنه.» محمد حسین گفت: «این جا سینمای کله گنده­هاس»، ما که کله­مون کوچیکه، اگه بشینیم، هیچی نمی­بینیم.» باز مامانی فهمید که محمد حسین ایستاده است. دستش را آورد جلو و پشت پیراهن محمد حسین را گرفت و کشید و او را کشاند روی صندلی و گفت: «چقدر اذیت می­کنی؟» یکی از مردها گفت: «هیس س س.» محمدحسین باصدای بلند گفت: «اَه، ولم کن، نمی­خوام بشینم.» یک نفر دیگر گفت: «اِه، چه خبره، سکوت رو رعایت کنید دیگه.» یکی دیگر هم گفت: «سینما که جای بچه نیست.» من کلی زیاد ناراحت شدم. مامانی به زور به زور محمدحسین را نشاند روی صندلی. محمد حسین زد زیر گریه و گفت: «من هیچی نمی­بینم.... اصلا نمی­خوام اینجا باشم. می­خوام برم خونه.» باز هی مردم هیس هیس می­کردند .بابایی به مامانی گفت: «پاشو بریم، زهرمون کردن، آبرومونو بردن.» بعد بلند شد، مامانی هم بلند شد، ما هم پشت سرشان راه افتادیم. سالن تاریک بود و فقط با نور چراغ قرمزهای

[[page 14]]

انتهای پیام /*