
قصه دوست
داستان های یک قل، دو قل
قصه پنجاه و یکم
سینمای کله گنده ها
طاهره ایبد
قسمت سوم
وقتی که نشستم روی صندلی سینما و دیدم که فیلم
را نمیبینم، مشمای پف فیل را باز کردم و هی خوردم، نی
آب میوهام را هم زدم توی آن و آن را هم خوردم؛ ولی
محمد حسین شکمو خوراکیهایش را نمیخورد. نشسته
بود رویصندلی، پشتش به سینما بود و کلهاش را برده بود
وسط صندلی من و خودش و هی به آن آقاهه که پشت ما
بود نگاه میکرد.
گفتم: «بشین، آقاهه باز چغلیات را به مامانی
میکنهها.»
امّا محمد حسین گوشش بدهکار نبود.
باز گفتم: «بابایی دعوات میکنه.»
محمد حسین گفت: «این جا سینمای کله گندههاس»،
ما که کلهمون کوچیکه، اگه بشینیم، هیچی نمیبینیم.»
باز مامانی فهمید که محمد حسین ایستاده است.
دستش را آورد جلو و پشت پیراهن محمد حسین را گرفت
و کشید و او را کشاند روی صندلی و گفت: «چقدر اذیت
میکنی؟»
یکی از مردها گفت: «هیس س س.»
محمدحسین باصدای بلند گفت: «اَه، ولم کن، نمیخوام
بشینم.»
یک نفر دیگر گفت: «اِه، چه خبره، سکوت رو رعایت
کنید دیگه.»
یکی دیگر هم گفت: «سینما که جای بچه نیست.»
من کلی زیاد ناراحت شدم. مامانی به زور به زور
محمدحسین را نشاند روی صندلی. محمد حسین زد زیر
گریه و گفت: «من هیچی نمیبینم.... اصلا نمیخوام اینجا
باشم. میخوام برم خونه.»
باز هی مردم هیس هیس میکردند .بابایی به مامانی
گفت: «پاشو بریم، زهرمون کردن، آبرومونو بردن.»
بعد بلند شد، مامانی هم بلند شد، ما هم پشت سرشان
راه افتادیم. سالن تاریک بود و فقط با نور چراغ قرمزهای
[[page 14]]
انتهای پیام /*