
صندلیها میشد پلهها را دید. وقتی رفتیم بیرون،
بابایی گفت: «دیگه سینما بیسینما. اگه دیگه
آوردمتون اینجا.»
محمد حسین گفت: «این سینماهه که به درد
نمیخوره، همهاش کلۀ آدم بزرگا جلوی ماست،
تلویزیون بهتره.»
مامانی هم ما را دعوا کرد و گفت: «بعد از
چند وقت اومدیم سینما، نگذاشتند فیلم رو ببینیم.»
من گفتم: «ما چه گناهی داریم، خب تو سینما
باید یک جایی برای بچهها بگذارنکه کلۀ آدم بزرگا
جلوشون رو نگیره، خب ما هم میخواستیم سینما
نگاه کنیم.»
محمد حسین آمد کنار من و به من گفت:
«اصلا وقتی که خودم بزرگ شدم، یک سینمایی
خوشگلِ خوشگل میسازم که فقط برای بچهها
باشه. آدم بزرگای کله گندهها رو هم راه نمیدم،
بگذار پولدار بشم.»
من کلی خوشحال شدم، به محمد حسین
گفتم: «منم کمکت میکنم تا سینما بسازیم، الان
تو قلکم کلی زیاد پول دارم، پنج تومنی، ده تومنی،
بیست و پنج تومنی هم دارم.»
محمد حسین گفت: «تو قلک منم پوله، دیگه
قلکم رو نمیشکنم و پولاش رو نمیدم لواشک
و کاکائو. باهاش سینمای بچهها درست میکنم.»
قیافۀ بابایی و مامانی هنوز عصبانی بود که
فیلم را ندیده بودند؛ ولی من و محمد حسین اصلاً
اصلاً ناراحت نبودیم، آخر آنجا هیچی نمیدیدیم.
اصلاً کارتون تلویزیون بهترتر بود. من فقطیک کمی
از قیافه ناراحت بابایی و مامانی ناراحت بودم، فقط
همین.
[[page 15]]
انتهای پیام /*