
موش پرنده از ترس میلرزید، ولی وقتی اتفاق نیفتاد،
پرسید: «ببخشید. من موش پرنده هستم و به سرزمیندور
سفر میکنم. آیا میتوانید راه را نشانم بدهید.»
گرگ گفت: «کاش میتوانستم. گرگها راهشان
را با کمک بینیشان پیدا میکنند
ولی من هیچ بویی حس
نمیکنم.»
موش پرنده پرسید:
«چرا؟ مگر اتفاقی افتاده؟»
گرگ گفت: «آن
وقتها من خیلی مغرور و
تنبل بودم. ولی از وقتی
حس بویاییام را از دست دادم، یاد
گرفتم که نباید مغروز باشم. من بدون
بینی نمیتوانم راهم را پیدا کنم، نمیتوانم زندگی کنم، پس
منتظرم تا بمیرم.»
موش پرنده ناراحت شد و گفت: «من برایت اسم «بینی
یک موش» را انتخاب میکنم.
گرگ زوزهای از خوشحالی کشید. موش پرنده میشنید
که گرگ نفسهای بلندی میکشید و عطر گلهای کوه را
میفهمید.
ولی موش پرنده دیگر نمیتوانست با نسیم، بوی خوش
گلها را حس کند. او دیگر نمیتوانست از بینیاش استفاده
کند.
«بینی یک موش» گفت: «تو جانور کوچکی هستی، ولی
به من هدیه بزرگی دادی. بیا درکنار من بپر تا تو را به
سرزمین دور ببرم.»
موش پرنده با شنیدن صدای پنجۀ گرگ
حرکتی میکرد تا این که به سرزمین دور رسیدند.
گرگ گفت: «من حیوان کوه هستم و
نمیتوانم جلوتر بیایم ولی تو بدون آن که ببینی
و بو کنی، چطور میتوانی کارهایت را انجام
بدهی؟»
موش پرنده گفت: «راهی وجود خواهد داشت.
صبح روز بعد، او بیدار شد و گفت: «من اینجا هستم، در
سرزمین دور. احساس میکنم زمین در زیر پنجههای من
است. صدای باد را میشنوم که برگها و درختها را تکانمیدهد.
خورشید مرا گرم میکند. ولی چیزهایی که داشتم، هرگز
نخواهم داشت.» و شروع کرد به گریه کردن.
در این لحظه صدای محکمی شنید که
گفت: «موش پرنده!»
موش گفت: «قورباغه سحرآمیز،
تو هستی؟»
قورباغه گفت: «بله، گریه
نکن. وقتی ناامید شدی،
با مشکلا زیادی روبرو
شدی. ولی با امید و صبر توانستی به
سرزمین دور برسی.
و ادامه داد: «به بالا پروز کن، موش
پرنده.»
موش پرنده تا جایی که توانست به بالا پرواز کرد. حس
کردکه باد او را بالاو بالاتر میبرد. در زیر نور خورشید نیروی
عجیبی را حس کرد. ناگهان با چشمهایش زیباییهای دنیا را
از بالا و پایین دید و بوی زمین و آسمان را احساس میکرد.
آن وقت صدای قورباغۀ سحر آمیز را شنید و گفت: «موش
پرنده، برایت اسم جدیدی انتخاب کردم تو را «عقاب»مینامم.
تو برای همیشه در سرزمین دور زندگی خواهی کرد.»
[[page 26]]
انتهای پیام /*