
من گفتم: «اگه خاله معلم هم عاشق شده، یعنی حالا
دامادش رو میخوره؟»
پویا تپل و محمد حسین زدند زیر خنده. آن قدر زیاد
خندیدند، آن قدر خندیدند که ساندویچ پرید توی گلوی پویا
و ما مجبور شدیم تند تند بزنیم تو کمرش. ولی باز هم
میخندید. بعد محمد حسین زد پسِ کلّۀ من و گفت: «تو
چقدر خنگی، آدم رو که نمیشه خورد.»
پویاتپل گفت:«اگه خانم معلم شیریا ببر باشه، اون وقت
میتونه آدم بخوره.»
بعد باز دوباره خندیدند. من ناراحت شدم و از پیش آنها
بلند شدم و رفتم توی کلاس که خوراکیام را بخورم.
یک پرتقال و یک سیب و یک شکلات. مامانی
گفته بود اول شکلات را بخور، بعد پرتقال و سیب.
ولی من شکلات را خیلی زیاد دوست داشتم، برای
همین همیشه آن را آخر کار میخوردم. اصلا همهاش
دلم میخواست شکلات بخورم، آن قدر شکلات
دوست داشتم که دلم میخواست صبحانه
هم شکلات بخورم، ناهار هم
شکلات بخورم شام هم
شکلات بخورم. وقتی که داشتم
شکلاتم را میخوردم،
یکدفعهای فهمیدم که من هم
عاشق شدهام. من عاشق
شکلات شده بودم، آخر، هم
دوستش داشتم، هم دلم
میخواست که همهاش شکلات
همراهم باشد. فقط نمیدانستم که
آدم اگر کوچولو باشد، میتواند عاشق
بشود یا نه. تندی شکلاتم را گذاشتن توی جیبم که
این پویا تپل و محمد حسین آن را از من نگیرند و بعد
دویدم توی حیاط و به پویا گفتم: «پویا بچهها هم
میتونن عاشق بشن؟»
به جای او، محمد حسین گفت: «اره که میتونن،
مگه یادت نیست که بابایی خودش گفت که رامین، بچه
دوستش، عاشق خط کشیدنِ رو دیواره. وقتی که نمیگذارن
رو دیوار خط بکشه، همهاش گریه میکنه و نق میزنه.»
من دوباره آمدم توی کلاس. میخواستم تنهایی فکر
کنم. من کلی زیادِ زیاد فکر کردم. یک خاله معلم دیگر هم
آمد سر کلاس، من باز داشتم فکر میکردم. وقتی هم که
ظهر شد و مامانی آمد دنبالمان، باز هم داشتم فکر میکردم.
مامانی گفت: «چی شده محمد مهدی، چرا ساکتی، حرف
نمیزنی؟»
گفتم: «هیچی.»
آخر دلم نمیخواست جلوی محمد حسین حرف بزنم.
محمد حسین خیلی فضول بود. من میخواستم تنهایی با
مامانم حرف بزنم.
ادامه دارد
[[page 15]]
انتهای پیام /*