مجله کودک 78 صفحه 9

کد : 109611 | تاریخ : 21/01/1382

زد. حس کردم در دم به دم میگفت: «آخ...آخ... وای...آی...!» دوباره دلم سوخت. یک روز هم داداش کوچکم سعید، با ماژیکش به جانِ در افتاد و سرتاپای بدنش را خطخطی کرد. من احساس کردم آن روز، درِ بیچاره یک شکم سیر گریه کرد. سه روز پیش چه روز عجیبی بود. من دیدم در دارد گریه میکند. شاید باور نکنید. هیچکس در هال نبود. اول نفهمیدم صدای چه کسی است. بعد که فهمیدم زود سراغش رفتم. گریهاش آرام و پشت سرهم بود. خیلی تعجب کردم. تمام تنش خط خطی و رنگ پریده بود. تازه ، لولایش هم خیلی زنگ زده بود و صدای جیرجیرش زیادتر از همیشه به گوش میآمد. چند قسمت از بدنش هم بریدگی و زخم داشت. پاشنهاش هم پوسیده بود و دهن باز کرده بود.گوشم را چسباندم به دلش. دیدم راستی راستی دارد گریه میکند. فوری دویدم طرف بابا که توی حیاط به باغچه آب میداد. قضیه را بهش گفتم . بابا خندید، اما با اصرار زیاد من ، کنار در آمد و گوش خواباند تا صدایش را بشنود. بعد بیشتر خندید و به من گفت: «ای بابا! مگر آدمیزاد است که گریه کند!» من معطل نکردم و آن را آرام آرام تکان دادم . صدای ریز ریز لولای خشک و پوسیدهاش، مثل گریه بود. بابا کمی توی فکر رفت. به او گفتم: «نگاه کن! ببین چه بدن کثیف و پُر چاله و چولهای دارد! به آدمهای مریض و مردنی بیشتر شبیه شده است!» بابا توی فکر رفت. بعد به کمرم زد و گفت: «ان شاءالله یک فکری برایش می کنیم.» سه روز بعد اتفاقی جالب همة ما را جلو در میخکوب کرد. من تازه از مدرسه برگشته بودم. بابا و مامان و بچهها جلوی در بودند. چیز عجیبی دیدم. درمان انگار تازه متولد شده بود. به سفارش بابا یک نجّار و یک رنگکار زبردست ، حسابی به سرو وضع او رسیدند. لولایش را تمیز و روغنکاری و چارچوبش را میخکاری کردند و به همة بدنش هم، چند دست آستر و رنگ زدند. رنگ آبیِ آسمانی! انگار در مثل درِ همان روز اولش شد. من برای امتحان او را چند بار آهسته تکان دادم. ناگهان خواهرم طاهره خندید و گفت: دارد میگوید: «دا...د...ا...دالّی...دالّیِ بچهها!» همه زدیم زیرخنده. در هم انگار خندید و با تکان تکانِ ریزش، به رقص افتاد.

[[page 9]]

انتهای پیام /*