مجله کودک 78 صفحه 29

کد : 109631 | تاریخ : 21/01/1382

آن دوتا پیرزن با حالتی حسادتآمیز به عمه آدا میگفتند: «دوباره پرنده هایت آمدهاند. » و بعد پیرزن با عجله و با قدمهای کوتاه به طرف کمدش میرفت و یک تکه نان سوخاری در میآورد و به طرف آنها می­آمد و می گفت: «صبر کنید، صبر کنید. دارم میآیم.» آن دوتای دیگر می گفتند: « آخ چی میشد اگر یک نان سوخاری خرد شده کافی بود برای اینکه بچههایمان بیایند دوباره پیش ما . بچههای شما چی؟ عمه آدا آنها کجا هستند؟» عمه آدای پیر واقعاً نمیدانست آنها کجا هستند، شاید در اتریش، شاید هم استرالیا، اما نمی خواست آرامش خودش را بهم بزند. نان سوخاری را برای پرندهها خرد می­کرد و می گفت:« بخورید، بخورید والّا اینقدر نیرو ندارید که بتوانید پرواز کنید.» آنها هم همین که تکههای نان را می خوردند بلافاصله پرواز میکردند. برای چه باید دوباره می ماندند؟ پرندهها برای پرواز آنجا بودند. آن دوتای دیگر سری تکان می دانند و فکر می کردند که عمه آدا یک کم دیوانه است. با وجود اینکه فقیر و پیر بود، همیشه یک چیزهایی برای هدیه دادن داشت و اصلاً هم انتظار تشکر نداشت .بعد از مدتی عمه آدای پیر از دنیا رفت، و بچه هایش تازه بعد از مدتها از این موضوع خبردار شدند و آنقدر برایشان مهم نبود که به سر قبرش بروند. اما تمام زمستان پرندهها به پشت پنجرة اتاق عمه آدای پیر پرواز می کردند و همین که می دیدند عمه آدای پیر هیچ خرده نانی برایشان پشت پنجره نگذاشته با صدای بلند سر و صدا می کردند.

[[page 29]]

انتهای پیام /*