آینۀ دوست
دختری به نام سوسن
بعد از ظهر بود،کمکم داشت شب میشد. مادر سوسن میخواست برای خرید به بازار برود، امّا سوسن
نمیگذاشت و خواهش میکرد که خودش برود برای خرید. مادر سوسن دلش سوخت و اجازه داد تا سوسن برود خرید.
سوسن با گربهاش به نام ملوس به خرید رفتند. بعد از خرید وقتی سوسن داشت با گربهاش ملوس به خانه برمیگشت راه را
گم کردند و هرچه قدر گشتند راه را پیدا نکردند. مادر و پدر سوسن نگران حال سوسن و ملوس بودند. سوسن هر چه قدر داد
میزد: «مادر، مادر، پدر، پدر کجایید؟»
مادر و پدرش صدای سوسن را نمیشنیدند و ملوس هم میو، میو میکرد. سوسن و ملوس مجبور شدند در خانهای را بزنند.
در را یک پیرزن باز کرد و گفت: «بفرمایید تو دختر خانم گل!» پیرزن و سوسن نشستند و سوسن همه چیز را تعریف کرد و گفت:
«من گم شدهام...» پیرزن گفت: «بیا برویم شام بخوریم.» بعد از آن که آنها شامشان را خوردند، پیرزن به سوسن گفت: شاید
مادرت نشانی و شماره تلفنتان را نوشته و در کیف گذاشته باشد. سوسن گشت و نشانی را پیدا کرد و به پیرزن داد. پیرزن آن
نشانی را گرفت. سوسن و ملوس را به آن نشانی برد. سوسن گفت: خانۀ ما همین
خانه است. بعد زنگ خانه را زد.
مادر سوسن فوری در را باز کرد و خیلی خوشحال شد. سوسن و مادر سوسن
و پدرش و ملوس از پیرزن تشکّر کردند. و همه با هم گفتند: «خدا را شکر.»
نوشته و نقاشی از: ساینا وثوقی ، 10 ساله، از تهران
سلام.
یک خاطره از روزهای اوّل نماز خواندنم برای شما
مینویسم. من درکلاس دوّم ابتدایی بودم که سر کلاس دینی
معلّم از شاگردان خواست تا هر کس نماز میخواند، دستش را
بالا بگیرد. چند نفر دستها را بالا گرفتند و من هم بیاختیار
دستم را بالا بردم. معلّم بر هر یک از بچهها و به من یک جلد
کتاب جایزه داد، ولی من نماز نمیخواندم. وقتی به خانه آمدم،
رفتم توی اتاق و به فکر فرو رفتم که چرا من دستم را بالا
گرفتم و دروغ گفتم؟ در همین جا تصمیم قطعی گرفتم که از
این پس نماز بخوانم. به حمام رفتم و خودم را تمیز و مرتب
کردم. لباسهای تمیزتری پوشیدم و وضو گرفتم و مهر و
سجّاده پدرم را برداشتم و مشغول نمازظهر و عصر شدم. مادرم
با دیدن من خیلی خوشحال شد و به پدرم هم گفت که مجتبی
امروز با سجّاده تو نماز خواند. پدرم هم مرا تشویق کرد وقول
خریدن یک بسته ماژیک24 رنگ را به من داد. ولی من بیشتر
از اوّل در تصمیم خودم مصمّم شدم و تا حالا هم نماز را تا
آنجایی که مقدور است در اوّل وقت به جا میآورم.
مجتبی رحمانی از فریدون کنار
[[page 4]]
انتهای پیام /*