مجله کودک 80 صفحه 8

کد : 109646 | تاریخ : 04/02/1382

داستان دوست بهای آزادی زن و مرد یهودی، نمی­دانستند فرزند پیامبر اسلام (ص)، برای چه نزد آنها آمده است. با تعجب به هم نگاه کردند و از امام حسین (ع) پرسیدند: «از ما چه می­خواهید؟» امام حسین (ع) فرمود: «غلامتان را!» تعجّب آن دو نفر بیشتر شد. آنها می­دانستد که افراد زیادی حاضرند در خدمت فرزند رسول خدا باشند. بنابراین امام حسین (ع) نیازی به بردۀ نگونبختی که در خانۀ آنها کار می­کرد، نداشت. آن هم برده­ای که در خانه یک زن و مرد یهودی خدمت می­کرد. آنها سالها پیش، این غلام را به قیمت ارزانی خریده بودند و تمام کارهای سخت خانه را هم به دوش او گذاشته بودند. به خاطر همین، تقاضای امام حسین (ع) را نپذیرفتند. امام (ع) فرمود: «حاضرم چند برابر قیمت واقعی این غلام، بپردازم!» آن دو بیشتر تعجب کردند. مگر این غلام بیچاره، چه خاصیتی دارد که امام شیعیان حاضر است هزاران سکّه برای خریدن او پرداخت کند! بیشتر از همه، خود غلام تعجب کرده بود و با حیرت و ناباوری، شاهد گفت و گوی امام (ع) با اربابانش بود. زن و مرد یهودی، کمی منّ و من کردند، امّا وقتی دیدند امام حسین (ع) حاضر است هر چقدر پول که بخواهند به آنها بدهد، سکوت کردند. این سکوت علامت رضایت بود. دل توی دل غلام نبود. با آن که اجازه نداشت زیاد با مسلمانان قاطی بشود، امّا تعریف­های زیادی از فرزند رسول خدا (ص) شنیده بود. و حالا باور نمی­کرد که براستی قرار است از دست آن زن و مرد خلاص شود و به خدمت مهربان­ترین مرد روی زمین برود. امام (ع) کیسه­ای پر از سکه­های طلا را به مرد و زن یهودی داد و غلام را خرید. آن دو سر از پا نمی­شناختند، امّا نمی­توانستند تعجّب خودشان را پنهان کنند. غلام هم زبانش بند آمده بود. امّا تعجّب آنها زمانی بیشتر شد که امام (ع) رو به غلام کرد و گفت: - مرد جوان! تو دیگر آزادی، می­توانی به هر جا که دلت می­خواهد بروی! باور کردنی نبود. آن سه نفر - زن و مرد یهودی و غلام آزاد شده- با چشم­های گشاده به امام (ع) خیره شده بودند. بالاخره زن طاقت نیاورد و پرسید:

[[page 8]]

انتهای پیام /*