داستان دوست
بهای آزادی
زن و مرد یهودی، نمیدانستند فرزند پیامبر اسلام (ص)، برای چه نزد آنها آمده است.
با تعجب به هم نگاه کردند و از امام حسین (ع) پرسیدند: «از ما چه میخواهید؟»
امام حسین (ع) فرمود: «غلامتان را!»
تعجّب آن دو نفر بیشتر شد. آنها میدانستد که افراد زیادی حاضرند در خدمت فرزند
رسول خدا باشند. بنابراین امام حسین (ع) نیازی به بردۀ نگونبختی که در خانۀ آنها کار
میکرد، نداشت. آن هم بردهای که در خانه یک زن و مرد یهودی خدمت میکرد. آنها
سالها پیش، این غلام را به قیمت ارزانی خریده بودند و تمام کارهای سخت خانه را هم
به دوش او گذاشته بودند. به خاطر همین، تقاضای امام حسین (ع) را نپذیرفتند.
امام (ع) فرمود: «حاضرم چند برابر قیمت واقعی این غلام، بپردازم!»
آن دو بیشتر تعجب کردند. مگر این غلام بیچاره، چه خاصیتی دارد که امام شیعیان
حاضر است هزاران سکّه برای خریدن او پرداخت کند! بیشتر از همه، خود غلام تعجب
کرده بود و با حیرت و ناباوری، شاهد گفت و گوی امام (ع) با اربابانش بود.
زن و مرد یهودی، کمی منّ و من کردند، امّا وقتی دیدند امام حسین (ع) حاضر
است هر چقدر پول که بخواهند به آنها بدهد، سکوت کردند.
این سکوت علامت رضایت بود. دل توی دل غلام نبود. با آن که اجازه نداشت
زیاد با مسلمانان قاطی بشود، امّا تعریفهای زیادی از فرزند رسول خدا (ص) شنیده
بود. و حالا باور نمیکرد که براستی قرار است از دست آن زن و مرد خلاص شود و
به خدمت مهربانترین مرد روی زمین برود.
امام (ع) کیسهای پر از سکههای طلا را به مرد و زن یهودی داد و غلام را خرید. آن دو سر از پا نمیشناختند، امّا نمیتوانستند
تعجّب خودشان را پنهان کنند. غلام هم زبانش بند آمده بود. امّا تعجّب آنها زمانی بیشتر شد که امام (ع) رو به غلام کرد و گفت:
- مرد جوان! تو دیگر آزادی، میتوانی به هر جا که دلت میخواهد بروی!
باور کردنی نبود. آن سه نفر - زن و مرد یهودی و غلام آزاد شده- با چشمهای گشاده به امام (ع) خیره شده بودند. بالاخره زن
طاقت نیاورد و پرسید:
[[page 8]]
انتهای پیام /*