نالههایشان از دور
میرسید بر گوشت
سوی خیمهها رفتی
مشک آب بر دوشت
دشمنان ولی ناگاه
بر تو حمله آوردند
دست پرتوانت را
از بدن جدا کردند
لحظههایآخر هم
گر چه بیصدا بودی
باز غصّه میخوردی
فکر بچّهها بودی
خاک کربلا میسوخت
از چکیدن اشکت
آب بر زمین میریخت
چکه چکه از مشکت...
[[page 11]]
انتهای پیام /*