مجله کودک 80 صفحه 28

کد : 109666 | تاریخ : 04/02/1382

قصۀ دوست گفتگوی تلفنی نوشتۀ ولفگانگ اکه ترجمۀ سپیده خلیلی در نهم ژانویۀ سال گذشته، مردی نقابدار سعی کرد، به شعبه بانک منطقه در میدان «فریدِن» دستبرد بزند و تلاشش بی­ثمر ماند. بعدازظهر همان روز، تلفن آقای «کُلِر» زنگ زند. «آندریاس کُلِر» در طبقۀ سوم همان ساختمانی زندگی می­کند که در طبقۀ همکف آن، بانک ناحیه قرار دارد. او گفت: «کُلِر هستم ، بفرمایید!» -روز بخیر آقای کلر، من «پُلکه» هستم. دربارۀ ماجرای امروز پیش ازظهر چه نظری دارید؟ - روز بخیر آقای پُلکه. مدت­ها بود که از شما بی­خبر بودم! منظورتان سرقت از بانک است؟ -درست است! خیلی هیجان انگیز است که کسی در نزدیکی خود چنین چیزی را تجربه کند. شما که می­دانید، چند هفته­ای هست که من در خانۀ روبه­روی شما زندگی می­کنم... بله، مجسم کنید، وقتی دزد بانک، سوار دوچرخه رکاب­زنان آمد، من همان وقت پشت پنجره ایستاده بودم. - پس شما هم شاهد همه چیز بودید؟

[[page 28]]

انتهای پیام /*