
«خدایا حاجتم را بده،
کاری کن هدیه ام را پیدا کنم .
هدیه ای فقط مال او!»
گلبوته از دور صدایشر می زند:
«سلام، تنهایی چرا آنجا نشسته ای؟
. . . چه روسری قشنگی! با توام نقره،
باز چی شده خانم شاعر، چرا تو فکری؟»
نقره:«حرف هایم را با درخت مراد زده ام .
حالا منتظرم، منتظر خدا .»
گلبوته:«منتظر خدا؟»
-:«قرار است چیزی برایم بیاورد .»
-:«مگر تو چه می خواهی؟»
-:«خودم هم نمی دانم .»
و گلبوته را نگاه می کند .
-:«چرا این جوری نگاهم می کنی؟»
هدیه ای، گرم و مهربان
چون دست هایش
هدیه ای زلال و شفاف
چون آب و آینه!
هدیه ای چون کوه
که همه در آغوشش می آرمند
سلام درخت مراد!
هیچ خبر از دل من داری؟
وای چه بلند است
آرزوی آدم ها . . .
دست درخت انگار به آسمان می سد
تا با خدا حرف بزند
شعری می خواهد مثل مادرش . . . .
یاد زیبایی های توی راه می افتد . . .
پرواز پروانه هایرنگین بال، صدای نرم
پرندگان و جیرجیرک ها، بازی خنک نسیم
روی برگها، دوستی کوه بلند و آسمان و
درخت . . .و مادر همه این ها
آفتاب است .
مادرم همان آفتاب است .
نقره:«گلبوته، تو بهترین دوست من هستی!»
-:«حالا، لبخند او را خواهم دید .»
.
[[page 15]]
انتهای پیام /*