مجله کودک 85 صفحه 8

کد : 109790 | تاریخ : 08/03/1382

توپ و فرفره نوشته هانس کریستیان آندرسن ترجمه کمال بهروزکیا توی جعبه اسباب بازی های پسر کوچکی، یک توپ و فرفره کنار هم بودند. فرفره خیلی دلش می خواست با توپ دوست شود. برای همین یک روز به توپ گفت: توپ توپک، حاضری با من دوست شوی؟ اما توپ که از چرم قشنگی ساخته شده بود، رویش را برگرداند و چیزی نگفت. روز بعد، وقتی پسر خواست با اسباب بازی هایش بازی کند، فرفره را برداشت و آن را با رنگ زرد و قرمز رنگ آمیزی کرد. یک میخ نقره ای هم روی آن کوبید که قشنگ تر شود. بعد فرفره را بچرخاند. راست راستی خیلی قشنگ شده بود. وقتی پسرک دوباره فرفره را توی جعبه گذاشت، فرفره پیش توپ رفت و گفت: حالا چی؟ حاضری با من دوست شوی؟ ببین! تو می توانی بپری، من هم می توانم بچرخم. اگر با هم نمایش بدهیم خیلی قشنگ می شویم.» توپ گفت: «چرخیدن هم شد کار؟ تازه خودم هم می توانم بچرخم. چرا باید من با تو دوست شوم؟ مگر نمی­دانی در وجود من نیرویی هست که من می توانم بپرم. ولی تو که نمی توانی. نه! من از تو بالاترم. نمی توانم با تو دوست شوم» فرفره ناراحت شد و گفت: «خب، من هم از چوب درخت گردو ساخته شده ام. یک نجار ماهر مرا ساخته است. تازه، روی میز مخصوصی که خیلی برایش عزیز است.» توپ گفت: « از کجا معلوم که حرفت درست باشد؟» فرفره جواب داد: «من دروغگو نیستم، باور کن راست می گویم.» توپ گفت: «چه خوب می توانی از خودت تعریف کنی! راستش من می خواهم با پرنده خوش آواز دوست شوم. چون هر وقت که بالا می پرم، او سرش را از آشیانه اش بیرون می آورد و آواز می خواند، برای همین می خواهم با او دوست شوم.» فرفره گفت: «حتماً برایت بیشتر فایده دارد!» آنها دیگر با هم حرفی نزدند. روز بعد وقتی پسرک با توپ بازی می کرد، فرفره تماشا می کرد. توپ بالا می رفت و پایین می آمد. گاهی چنان بالا می رفت

[[page 8]]

انتهای پیام /*